تراپی/جلسه اول

2.3K 153 95
                                    

آروم و زیر لب سلام کردم و به زحمت روبروی تراپیستم نشستم.یه دفترچه روی پاهاش بود و با دقت بهم خیره شده بود.از لحظه ورودم با آرامش بهم سلام کرد،با لبخند بهم گفت بشینم و خودش هم روبروم نشست و پا روی پا انداخت و زل زد بهم.
تراپیست-خب،این جلسه اولمون هست،آماده‌ای شروع کنیم؟
-بله.
تراپیست-ازونجایی که بهم مراجعه کردی حتمن میدونی اما من دوباره خودم رو معرفی میکنم،من ملیکا دریاباری هستم دکترای روانشناسی دارم.
آروم موهاشو که اومده بود جلو صورتش با دست کنار زد و ادامه داد- میتونی منو خانوم دریاباری صدا کنی،حالا ازت انتظار دارم که خودت رو معرفی کنی و تو یه جمله بهم بگی که چه فکری درمورد خودت میکنی؟
-خب...من دارا میری‌ام،بیست و پنج سالمه،لیسانس حقوق و فوق لیسانس نفت خوندم،تو یه شرکت فنی مهندسی مسئول بایگانی‌ام و هیچ ربطی به رشته‌هایی که خوندم نداره،با برادر کوچیکترم تو خونه مادرو پدرم زندگی میکنم. و اگه بخوام تو یه جمله خودمو توصیف کنم جمله‌ی خیلی کوتاهی میشه،من خیلی خیلی خیلی معمولی‌ام.
تراپیست-خب،چی باعث شده همچین فکری درمورد خودت بکنی؟
-اوم،من همیشه معمولی بودم،از همون اولش!ولی فکر میکنم از مدرسه فهمیدم چقدر معمولی‌ام.من نه زرنگ بودم و نه تنبل،نه چاق بودم و نه لاغر،نه پولدار بودم و نه فقیر...
تراپیست-اون دوران رو خوب به خاطر میاری؟
-من چندتا خاطره خیلی بولد تو ذهنم دارم و میدونم ریشه اکثر مشکلاتم اینه که نتونستم اون اتفاقات رو فراموش کنم.
تراپیست-خب من برای همین اینجام که کمکت کنم ریشه‌ی مشکلاتت رو پیدا کنیم و برای حل کردنش تلاش کنیم پس هرچی که یادت میاد رو برام تعریف کن...
-خب...اولین خاطره‌ای که از بچگیام دارم باباجونم و مرگشه!
تراپیست-شاهد مرگشون بودی؟
-نه...
تراپیست-تعریف کن.
-من باباجون خیلی خوبی داشتم!میگم خیلی خوب ولی دلیلم مهربون بودنش نیست دلیلش مقداریه که ما و به خصوص من رو دوست داشت...باباجونم یه داروخونه داشت...هروقت که منو مامانم و برادرم میرفتیم خونشون تو راه که مارو میدید میگفت برین که اومدم!داروخونه رو میبست،یه پاکت هلو واسم میخرید و میومد خونه،من عاشق هلوعم،ولی هیچ وقت هلویی به خوشمزگی اون هلوها نخوردم‌...
تراپیست-به نظر میاد رابطه عمیقی داشتین!
-درسته،بعد تولد برادرم همه توجه‌ها همیشه روی اون بود چون با گریه و جیغ زدن چیزی که میخواست رو به دست میاورد برعکس من،ولی بابابزرگم همیشه توجه خاصش روی من بود،بهم میگفت که به نظرش من چقدر مهربون و باهوشم و اینا برای منه هفت هشت ساله واقعاً ارزشمند بود و مرگش اثر زیادی روم گذاشت...روزی که مرد رو کاملاً یادمه...شب شام خونشون بودیم،بعد شام گفت خستس و میخواد بخوابه و مارو انداخت بیرون،رسیدیم خونه،بابام داشت ماشینو تو پارکینگ پارک میکرد و مامان مارو از پله‌ها برد بالا،درو باز کرد،لامپ رو روشن کرد،یهو بابام صداش زد،گفت خاله‌‌ام زنگ زده و گفته حال باباجون خیلی بده بردنش بیمارستان،به من و داداشم گفتن عمومون میاد دنبالمون و نترسیم و خودشون رفتن،تا عموم برسه من و داداشم جلو پنجره رو به ستاره‌ها دعا میکردیم حال باباجون خوب شه،ولی نشد!فرداش وقتی عموم جلو خونه باباجون نگه داشت نزاشت پیاده شیم،و با مکث گفت،باباجون رفته پیش خدا...ازین جمله متنفرم!تا اون لحظه هیچ درکی از مرگ نداشتم و این جمله باعث شده هنوز هیچ درکی از مرگ نداشته باشم.یعنی چی؟کسی که مرده دیگه تموم شده،بره پیش خدا که چی بشه؟همون خدایی که اهمیتی به دعاهای من هشت ساله نداد؟چطوری بهش اعتماد کنم و باباجونمو بسپرم بهش؟
تراپیست-چطور با این موضوع کنار اومدی؟
-کنار نیومدم.اون روز نتونستم حتی یه قطره اشک بریزم.فقط بین یه عالمه آدم گریون گیج و سرگردون شدم بدون اینکه درست بفهمم چیشده...تنها فایدش این بود که دو روز نرفتم مدرسه...همین!
تراپیست-مدرسه رو دوست نداشتی؟
-از مدرسه متنفر بودم!ما تو کلاسمون بیست و پنج نفر بودیم و همیشه من اونی بودم که تنها پشت نیمکتش مینشست!حتی همون کلاس اول...بیست و چهارنفر هم‌کلاسی داشتم و یکیش حاضر نبود نیکمتشو باهام شریک شه و دوستم باشه. بزرگترین ضربه از این موضوع رو تو ده سالگی خوردم.
تراپیست-تو ده سالگیت چه اتفاقی افتاد؟
-تا اون موقع من هنوز امیدوار بودم،یه دانش‌آموز پرحرف که چون هیچ دوستی تو مدرسه نداشت هرروز با تعریف کردن اتفاقات مدرسه برای مامانم خودمو خالی میکردم،ولی تو کلاس چهارم یهو این چیزا برام جدی شد،یه روز که تنها نشسته بودم پست نیکمت سوم،معلممون هوس کرد جای دانش‌آموزا رو عوض کنه،به یکی از بچه‌های بی حاشیه و زرنگ گفت بیاد پیش من بشینه،انگار دنیارو بهم داده بودن،با خوشحالی کیف و کتابامو جمع کردم تا جا براش باز شه و بعد تازه فهمیدم چیشده،قیافه طرف یجوری رفته بود تو هم انگار بهش گفتن خودتو از امپایر استیت پرت کن پایین!
تراپیست-نیومد؟
-معلم دلش به حال من بیچاره سوخت و راضی نشد نیاد پیشم بشینه.یه هفته بعد اون دانش آموز اولیاشو آورد اونا معلمو مجبور کردن جای پسرشونو عوض کنه،یه هفته تموم پسرشون با سردی و بی محلی باهام رفتار کرد و تنها کاری که در جوابش انجام دادم لبخند زدن بهش بود،حتی وقتی داشت وسایلشو جمع میکرد که برگرده سرجای قبلیش...
تراپیست-و دوباره تنها شدی...
-راستش نه،معلممون اینبار بهم حق انتخاب داد و پرسید دوست دارم پیش کی بشینم،من به تازگی با یکی از دانش آموزا به اسم سامی صمیمی شده بودم،بی فکر اسمش اومد رو زبونم.
تراپیست-از لحنت مشخصه این هم پایان خوبی نداشته...
-معلومه که نداشت.زنگ تفریح سامی و دوست صمیمیش منو تو خلوت ترین کنج حیاط گیرانداختن و سامی با عصبانیت بهم توپید که زنگ بعد به معلم میگم پشیمون شدم چون اون هیچ علاقه‌ای به نشستن کنار من نداشت،منم دوباره با لبخند جوابشون رو دادم،زنگ بعد به معلممون گفتم دیگه بغل دستی نمیخوام،اونم انگار از بغض تو صدام گرفت جریان چیه و گیر نداد و من دوباره تنها شدم.
تراپیست-حدس میزنم این در برابر چیزی که در ادامه میخوای بگی چیزی نباشه!
-متاسفانه درسته.من تو راهنمایی خیلی اذیت شدم.اولش مث ورود به یه دنیای دیگه بود،من مدرسه نمونه قبول شدم و یهو رفتم وسط یه کلاس سی نفره از دانش‌آموزایی که نمیشناختم،به جز یه نفر،نریمان پسر یکی از دوستای مادرم که صرفاً فقط همو میشناختیم ولی ازونجایی که تنها آشناهای هم بودیم کنار هم نشستیم و دوستیمون شروع شد،اوایل خیلی خوشحال بودم که بالاخره یه دوست کنار خودم دارم ولی خیلی طول نکشید که رفتم زیر سایه‌اش،اون لعنتی یه نابغه با مهارت‌های اجتماعی خیلی بالا بود و زود با همه دوست شد و منم همراهش بودم،ازونجایی که خیلی باهوش بود حسابی به خودش مغرور شده بود،به خاطر هوش و استعداد زیادش همیشه فشار زیادی روم بود و با اون همه تلاش حتی به گرد پاشم نمیرسیدم.اگه من میخوندم و میشدم هیجده اون بیست میگرفت،اگه نمیخوندیم من افتضاح میشدم و اون میشد نوزده و هفتاد و پنج!به خاطر دمدمی بودنش مدام سر چیزای کوچیکی که من حتی مقصر هم نبودم قهر میکرد و منم همیشه خودمو مقصر میدونستم و واسه آشتی پیشقدم میشدم،تا اینکه...
تراپیست-تا اینکه چی؟
-یه روز یکی از دوستای مشترکمون به اسم محمد ما دوتا رو به تولدش دعوت کرد،تا قبل اون هیچ وقت به صورت اختصاصی به تولدی دعوت نشده بودم‌،تو ابتدایی یا همه رو دعوت میکردن که برای من ارزشی نداشت و نمیرفتم،یا فقط دوستاشونو دعوت میکردن که من جزشون نبودم.
تراپیست-رفتی؟
-آره،خانوادم راضی نمیشدن من برم خونه کسی که نمیشناسن کلی التماسشون کردم تا راضی شدن،نمیدونستم چه لباسی مناسب اونجاست؟باید رسمی بپوشم؟اسپورت؟چه کادویی باید ببرم؟کلی طول کشید ولی همش واسم شیرین و با ارزش بود...
تراپیست-خوش نگذشت؟
-برعکس!میتونست یکی از بهترین تجربه‌های زندگیم باشه،چندتا از هم کلاسی های سابقشو دعوت کرده بود با کلی  آدم جدید آشنا شدم،حرف زدیم،بازی کردیم،کیک خوردیم،وقتی برگشتم خونه تا دو روز فقط در مورد تولد حرف میزدم و اینکه چقد خوش گذشته...
تراپیست-چی نظرتو عوض کرد؟
-چندروز بعد...من،نریمان،محمد و چندتا از دوستای دیگمون دور هم جمع بودیم که بحث تولدش پیش اومد...منم با خوشحالی دوباره ازش تشکر کردم که منو دعوت کرد و گفتم چقد بهم خوش گذشته.
تراپیست-حدس میزنم جوابش همه چیز رو تغیر داد،درسته؟
-بله،اون بهم خندید و تو همون جمع بهم گفت قصدش فقط دعوت کردن نریمان بوده و اگه من همش آویزون نریمان نبودم عمراً اگه دعوتم میکرده،انگار خون تو تنم یخ زد،بدتر ازون عکس العمل بقیه مثلاً دوست‌هام بود،همشون بدون استثنا بهم خندیدن،حتی نریمان،باورم نمیشد ولی بازم همونکاریو کردم که همیشه میکردم،لبخند زدم،ولی اونا دیگه دوستام نبودن!تو اولین دعوا دیگه حاضر نشدم برم منت کشی،جامو عوض کردم و دوباره شدم اونی که تنها پشت نیمکت میشینه،با این فرق که اینبار ردیف آخر نشسته بودم...به خودم اومدم دیدم هنوز نصف سال نگذشته و من دوباره تنها شدم.من اون دانش آموزی بودم که که وقتی معلم برای تصحیح کردن برگه‌ها و یا هرچیز دیگه تی استراحت میداد،کتاب تاریخی قطوری که یواشکی از کتابخونه امانت گرفته بودم رو درمیاوردم و وانمود میکردم نمیخوام تو بحث‌ و صحبت بقیه شرکت کنم...همه گروه گروه و یا حداقل با بغل‌دستی‌هاشون حرف میزدن و من تنها بودم:)زنگ ورزش هیچ کاپیتانی منو برای تیم فوتبالش انتخاب نمیکرد...مجبور بودم بشینم یه گوشه با خودم شطرنج بازی کنم یا وقتایی که معلم میومد سر بزنه باهاش پینگ پونگ بازی کنم...
تراپیست-دیگه سعی نکردی دوست پیدا کنی؟
-با اون حس حقارت و اضافی بودن که بهم دست داده بود سخت بود...مخصوصاً که یه اتفاق دیگه هم افتاد...یه روز محمد جلو کل کلاس دارو صدام کرد...بعد اون من شدم دارو،برا تک تک هم‌کلاسی‌هام،سال بالایی‌ها،سال‌پایینی‌ها...همونطوریشم مدام حس ناامنی میکردم،چه برسه بخوام با کسی که دارو صدام میکنه دوست شم!
تراپیست-میفهمم که سخت بوده،مخصوصاً که جلو هیچکدومش عکس‌العملی نشون ندادی و راجع بهش با کسی صحبت نکردی،خودتو خالی نکردی...
درست بود.کاملاً درست...
تراپیست-خانوادت ازین موضوع خبر داشتن؟
-نه...بهشون نگفته بودم،هرروز هرچی از گوشه و کنار کلاس میشنیدم به عنوان حرفا و تجربیات خودم تحویل مامانم میدادم و وانمود میکردم هنوز با نریمان دوستم.
تراپیست-باور کرده بود؟
-نه...ولی وانمود میکرد باور کرده...تا اینکه یه روز وقتی داشت با یکی از دوستاش صحبت میکرد شنیدم که بهش گفت دارا هیچ دوستی نداره...تموم دروغ‌های شاخداری که بهم بافته بودم تو یه لحظه دود شد رفت هوا...
تراپیست-که اینطور...تا اینجا فقط به ابتدایی و راهنمایی اشاره کردی.بریم جلوتر،دبیرستانت چطور بود؟
-بهتر از تموم سالهایی که قبل اون گذروندم.ازونجایی که دیگه علاقه‌ای به نمونه بودن نداشتم فرستادنم مدرسه غیرانتفاعی...سال اول که هنوز انتخاب رشته نکرده بودیم بچه‌ها رو به دوتا کلاس تقسیم کردن...زرنگا و خنگا!من تو کلاس شونزده نفره خنگا بودم...
تراپیست-متوجه منظورت ازین تقسیم بندی نشدم.
-خب...اونایی که معدلشون بالای نوزده بود رفتن کلاس زرنگا و منی که معدلم زیر نوزده بود رفتم کلاس خنگا...تو کلاسمون سطح چهارنفر بهتر از بقیه بود و منم جزشون بودم...یجورایی باعث شد دوباره حس خاص بودن بکنم و اون سرخوردگی و حقارت کمتر شد...ولی نتوستم یه دوست صمیمی و یه بغلدستی برای خودم پیدا کنم چون هنوز نمیتونستم کامل به کسی اعتماد کنم و به علاوه اصلاً نیمکت نداشتیم و همه رو تک صندلی نشسته بودیم...اون سال من رشته تجربی رو انتخاب کردم...
تراپیست-صبر کن ببینم...رشته تجربی؟لیسانس حقوق؟فوق نفت؟
-من از اولش دوست داشتم هنر بخونم و برم رشته نقاشی...خانوادم مجبورم کردن برم رشته تجربی...تو کنکور تجربی گند کاشتم و کنکور هنر رتبم زیر دوهزار شد...بازم خانوادم نزاشتن خودم انتخاب کنم و مجبورم کردن حقوق رو انتخاب کنم...بعد هم واسه فوق خودم تصمیم گرفتم نفت بخونم چون به نظرم جالب اومد.
تراپیست-متاسفم که پریدم وسط حرفت...لطفاً ادامه بده.
-یادم نیست چی میگفتم!؟
تراپیست-رشته تجربی رو انتخاب کردی...
-درسته...
تراپیست-کلاس جدیدت نیمکت داشت؟
لبخند زدم-آره...سه تا نیکمت سمت چپ...سه تا سمت راست و یدونه وسط!من و یکی از اون چهار نفری که سال اول باهم بودیم رو تک نیکمت وسط کلاس مینشستیم.
تراپیست-از لبخندت معلومه اینبار یاد خاطرات خوبی افتادی...
-اوهوم...اسم بغلدستیم البرز بود،ما سال اول نتونستیم خیلی صمیمی بشیم چون یه حس رقابتی بینمون بود و من هم نمیتونستم با کسی صمیمی بشم،ولی وقتی باهم تنها شدیم کم کم تونستم بشناسمش و به طرز عجیبی باهم جور شدیم.
تراپیست-طلسم دوست پیدا کردنت شکست؟
-آره...البرز تبدیل شد به دوستی که همیشه آرزوشو داشتم...چیزای زیادی ازش یاد گرفتم،که من ارزشمندم و واسه عزیز کردن خودم لازم نیست دروغ بگم،تلاش کنم که دوسم داشته باشن...اینکه رفاقتمون ارزشمنده و مهم‌تر از همه من دیگه تنها نیستم!دیگه اهمیتی نداشت منو واسه تیم فوتبال انتخاب نکنن،من کسیو داشتم که باهم شطرنج ابداعی خودمونو بازی کنیم،نیازی نبود منتظر معلم ورزش باشم،با البرز پینگ پونگ و تنیس بازی میکردم،وقتایی که معلم استراحت میداد لازم نبود خودمو سرگرم کتاب‌هام نشون بدم،یکیو داشتم که باهاش حرف بزنم.تا وقتی البرز بود هیچ مشکلی نبود و هیچی سخت به نظر نمیرسید،بدترین روزهای دبیرستانم روزهایی بودن که البرز نمیومد مدرسه و البته خیلی کم پیش میومد،به عنوان دوستش از نیومدنش وحشت داشتم ولی خودم راحت گاهی خودمو میزدم به مریضی و نمیرفتم!هنوز خوب راه و رسم دوستیو بلد نبودم...هیج وقت یاد نگرفته بودم.
تراپیست-برام جالبه بدونم،هیچ وقت قهر و آشتی بینتون اتفاق نیفتاد؟
-حتی یه بار!البرز خیلی اجتماعی‌تر از من بود و راحت دوست جدید پیدا میکرد و این باعث میشد من مدام اخساس خطر کنم و نتونم با این موضوع کنار بیام ولی خیلی زود فهمیدم هروقت بهش احتیاج پیدا کنم اون کنارم هست و همچنین یاد گرفتم منم کنارش باشم.قواعد دوستی رو از پایه بهم یاد داد و کمک کرد دوستای دیگه‌ای هم پیدا کنم.
تراپیست-الآن چندتا دوست داری؟
-چهارتا.البرز،بهترین دوستم،کسی که میتونم راجع به همه چیز و همه کس باهاش حرف بزنم و نگران هیچی نباشم،دومین دوستم پسردایی البرز نیماست،با نیما بیشتر راجب تایپ شخصیتی و گرایشم حرف میزنم،مبین،دوست دوران دانشگاهم،باهم راجب کتاب‌ها و فیلمو سریال‌ و انیمه‌هایی که میبینیم حرف میزنیم و مهرداد،مهرداد دوست شبکه‌های اجتماعیمه و هنوز نتونستم ببینمش ولی خب خیلی باهاش راحتم به علاوه سلیقه کاملاً یکسانی داریم و راحت راجب همه چی حرف میزنیم مخصوصاً تایپ موردعلاقمون!
تراپیست-پنج دقیقه به پایان جلسه امروز مونده...
-انگار وقت نشد راجب اصل کاری‌ها حرف بزنم.
تراپیست-این‌ها هم مهم بودن،ولی دوست دارم بدونم چیه که از نظرت مهم‌تره...
-خب،حادثه‌ای که دوسال پیش برام اتفاق افتاد و باعث معلولیتم شد به علاوه اینکه من همجنسگرام.
با دیدن تعجبش پرسیدم-اگه فک میکنین من برای درمان همجنسگراییم اینجام و میخواین کمکم کنید ازش خلاص شم بگید همین الآن برم!!!
تراپیست-نه...از اولش متوجه شدم گرایشت خاصه ولی فکر میکردم معلولیتت مادرزاده!
-چون گفتم تو تیم فوتبال رام نمیدادن؟
تراپیست-بله.
-نه،معلولیتم کاملاً جدیده.
تراپیست-جلسه بعد بیشتر درموردش صحبت میکنیم؟
-بله.
تراپیست-خوبه...من از حرفات جمع بندی کردم،جلسه بعد بیشتر از مشکلات حال حاضرت بهم بگو و بعد باهم برای حل مشکلاتت صحبت میکنیم.
-باشه.
عصاهامو زدم زیربغلم و بلند شدم-ممنونم خانوم دریاباری.
تراپیست-خواهش میکنم پسرم،خدا به همراهت.
با منشی برای جلسه بعد هماهنگ کردم درحالی که به این فکر میکردم که تا اولین ایستگاه اتوبوس دقیقاً چقد راهه؟






سلام:)
اولین پارت داستان جدیدم بیشتر مث یه مقدمه‌اس،نمیخواستم مث اوبیمی یهو جفت پا بپرم وسط قصه و بی نهایت سعی میکنم این داستان واقع‌گرایانه‌تر باشه وقتی راجب چیزی اطلاعات کافی ندارم مگه مجبورم درموردش بنویسم؟هرچند مطمعنم دوسال دیگه که این نوشته‌ها رو بخونم با خودم میگم وات د فاک؟ولی برای زمان حال این‌هارو اینجا به اشتراک میزارم باشد که بپسندین!
ولی جدی حال کردین بدون اینکه شخصیتو معرفی کنم تا جد و آبادشو شناختین:*))))
نکته مهم:تا اوبیمی تموم نشه این داستان اپ نمیشه،حداقل منظم اپ نمیشه!!!
نکته مهم شماره دو:دوستتون دارم.
با عشق
🌱پریا🌱

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now