ساعت هنوز هشت نشده بود، هوا به شدت سرد بود و تهیونگ اگه چشمهاش بخاطر فیلم دیدن های شبانه اش کمی ضعیف نشده بود، میتونست از اون فاصله یخ هایی که روی زمین خاکیِ باغ نشسته بود رو ببینه.
نگاهش رو از پنجره گرفت و با استرس روی پنجه ی پاهاش تاب خورد.
حدودا ده دقیقهی پیش جیمین که علارغم خواهش های یونگی که اصرار داشت پسر کوچیکتر استثنا اون روز رو به مدرسه نره و باهاش وقت بگذرونه، سوار ماشین شد و عمارت رو ترک کرد.
سر چرخوند و وقتی نگاهش به چهره ی غمگین و درهم یونگی افتاد به سرعت سرش رو پایین انداخت و خودش رو به ندیدن زد.
به هرحال براش مثل روز روشن بود که مرد از عمد اومده و مثل یه جغد غمگینِ بال شکسته رو به روش کز کرده تا توجه تهیونگ به سمتش جلب شه و دلش به حال وضعیت داغونش بسوزه و در راستای کمک بهش خودش رو به آب و آتیش بزنه.
نه!..تهیونگ قرار نبود که با جیمین، رفیق عزیزش، سر این قضیه در بیوفته.
به خوبی میدونست که پسر چقدر از قرارهای از پیش تعیین شده متنفره.
و ازینکه تو یه موقعیت انجام شده قرارش بدن باعث میشه که به طرف فرد خطاکار با چشمهاش آتیش پرتاب کنه.
پس نه...اون قرار نبود که به اون جغد بال شکسته کمک کنه-
وقتی دستی دور کمرش حلقه شد، با غصه به رشتهی پاره شده ی افکار درهم و برهمش که حالا کف ذهنش مثل چندتا تیکه کاه ریخته شده بود، نگاه کرد.
نگاهش رو دوباره بالا اورد و اینبار چشمهاش به چهره ی زیبای پسری افتاد که کنارش ایستاده بود و با لبخند چتری های قهوهای رنگش رو نوازش وار از روی چشمهاش کنار میزد تا تهیونگ دید بهتری به اطرافش داشته باشه:_ خیلی بلند شدن دیگه، کم کم دارم شبیه سگهای پاکوتاهی میشم که چشمهاشون معلوم نیست!
زیرلب غر زد ولی وقتی نگاهش به اخم عمیقی که بین ابروهای مشکی رنگ جونگکوک نشسته بود افتاد، با تعجب لبهاش رو بهم فشرد:
+ بنظرم این مدل مو و اندازه اش خیلی بهت میان، ولی بازم نظر خودت مهمتره عزیزم، هرجور که خودت دوست داری.
بعد از چند لحظه فکر کردن گفت، هرچند که خیلی دلش میخواست پسر چشم آبی با قیچی به جون اون موهای خیره کننده اش نیوفته و اون هارو کوتاه نکنه، ولی همچنان دوست نداشت که نظر خودش رو به تهیونگ تحمیل کنه.
صدای برخورد کف کفشها به سنگ های گرون قیمت راه پله بود که اونارو به خودشون آورد.
دوجین مثل یه سوپر مدل کشنده، درحالی که دست چپش توی جیب شلوار پارچه ای جذبش بود، با دست راستش ماگ قهوه اش رو گرفته بود و سلانه سلانه از پله ها پایین میومد.
تهیونگ چندباری پلک زد تا بالاخره تونست اون همه جذابیت رو هضم کنه!
وقتی مرد با اخم و چشمهای ریز شده با همون استایل کشنده اش جلوشون ایستاد، هردو پسر لبخند مضطربی تحویلش دادن:× ساعت نزدیک هشته نیم وجبی، میشه یه دلیل قانع کننده بهم بدی که چرا توی این ساعت که باید تو راه مدرسه ات باشی، الان وسط عمارت ایستادی و اینجوری داری بازوی این بیچاره رو بین انگشتهات میچلونی؟
ESTÁS LEYENDO
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanficبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...