عکس کاور بالا، ساراست(:
_____________________________ این هفته تولد تهیونگه، پسرم قرار هفت ساله شه!
بنظرت چی براش بگیریم؟!دوک هوا عکسایی که به تازگی چاپشون کرده بودو از پاکت درآورد و با لبخند بهشون خیره شد:
+ هرچیزی که خودش بخواد؟!
گفت و عکسارو جلوی سارا، روی میز گذاشت:
+ قشنگ شدن، مگه نه؟! بنظرم خیلی از دفعه های قبل بهتر شدن!
سارا با لبخند به عکسایی که توشون درحال باله رقصیدن بود، نگاه کرد:
_ بخاطر اینه که مهارت عکاسیت پیشرفت کرده!
اینارو قاب میگیرمشون، زیادی خوشگل شدن!دوک هوا اما خیره به چشمای زیبای همسرش بدون اینکه جوابی بده لبخند عمیقی زد.
_ چیشده؟! چرا اینجوری بهم خیره شدی؟!
+ میدونی، بیشتر اوقات فکر کردن به گذشتهام باعث میشه که آزار ببینم، ولی الان که تو رو به روم نشستی و داری اینجوری بهم لبخند میزنی باعث میشه به این فکر کنم که، تحمل اون همه رنج ارزشش رو داشت!
سارا به شیرینی خندید و دوک هوا حس کرد که با دیدن خندهی اون قلبش با آهنگ تندتری، شروع به زدن کرده.
دستاشو دور همسر خندونش حلقه کرد و از ته دلش گفت:+ چقدر خوبه که بعد از اون همه سختی، الان به این آرامش افسانهای رسیدم.
من حتی تو رویاهامم یه همچین زندگی خوبی رو نمیدیدم، حس میکردم که برای همیشه محکوم به رنج کشیدن شدم.
خیلی سخت بود سارا، خیلی عذاب کشیدم، چقدر خوشحالم که الان بچه هام توی اون شرایط بزرگ نمیشن.
وقتی میبینم انقدر خوشحالن و راحت میخندن، باعث میشه که به عنوان یه پدر، به خودم افتخار کنم.سارا بوسه ای به گونهی دوک هوا زد و با لبخند موهاشو نوازش کرد:
_ تو یه پدر فوق العادهای دوک هوا، هیچوقت به این موضوع شک نکن.
دوک هوا سرشو روی شونهی ظریف سارا گذاشت و با آرامش چشماشو بست:
+ احساس خوشبختی میکنم و همهی اینا بخاطر وجود توئه، ازت ممنونم.
.
.
.
.
.
پتوی سرمه ای رنگشو روی خودش کشید و با خستگی نفسشو بیرون داد، صدای زنگ پیام گوشیش که بلند شد، با بی حالی دست دراز کرد تا اونو از روی میز عسلی کنار تختش برداره.~ خوب بخوابی دوجینا(:
بدون اینکه متوجه باشه، لبخند عمیقی بعد از خوندن پیامش روی لبهاش نشست، با سرخوشی جواب پیام رو داد:
_ توهم همینطور^^
گوشیشو کنار گذاشت و چشماش رو بست تا بخوابه ولی چند دقیقه بعد، سنگینی جسمی رو، روی بدنش حس کرد.
بدون اینکه چشماشو باز کنه یا حتی جا بخوره دستاشو بلند کرد و اونو به زیر پتوی خودش کشید:

KAMU SEDANG MEMBACA
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fiksi Penggemarبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...