دوتا به شرط مونده بود ولی دلم خواست که اپ کنم^^
بح بح واقعا^^
شرط ووت این پارت صدو پنجاه تا(:
_________________________بهم قول بده که حداقل اینبار، زیر قولت نمیزنی!
-------------------------------------
دامن مشکی رنگ لباسش رو مرتب کرد و موقرانه روی مبلی که دوست پسرش روش نشسته بود، نشست.
لبخند کوچیکی به چهره ی عبوسِ پسرک چشم آبی رو به روش زد و نگاهش رو به اطراف چرخوند.
همه چیز بیش از اندازه زیبا و البته گرون قیمت بود!
تابلو فرش ها و مجسمه های چوبی عظیمی که تو سالن بودن، از نظرش بی حد و مرز زیبا و باور نکردنی بودن!
مردی که کنار دوست پسرش نشسته بود، محکم و جدی بنظر میومد، اسمش دوجین بود و جی هیو میدونست که این مرد درواقع پسر دایی هوسئوکه.
زنی که خودش رو سالی معرفی کرده بود، اون رو دعوت به نوشیدنِ چایی کرد و جی هیو هم با یه لبخند مودبانه دعوتش رو رد کرد.
خب، اون واقعا از چایی متنفر بود!
سعی کرد نگاه مرگبار تهیونگ رو نادیده بگیره ولی مشخصاً اون قرار نبود که به این زودیا بیخیال اینکارش بشه.
درنهایت آهی کشید و به چشمای خوشرنگ پسرک طلبکاری که رو به روش نشسته بود خیره شد.
خب، علت این رفتار پسر کاملا براش قابل حدس بود!
مشخصاً تهیونگ رفیق جیمین بود.
کیف دستی کوچیک و مشکی رنگش رو برداشت و از جاش بلند شد، درجواب نگاهای کنجکاوانه ی بقیه شونه ای بالا انداخت و به آرومی گفت:_ فقط میخوام یه سیگار کوچیک بکشم و برگردم، اشکالی که نداره؟
هوسئوک لبخندی بهش زد و بلافاصله گفت:
~ راحت باش!
جی هیو نیم نگاه کوتاهی به تهیونگ انداخت و با قدمای محکم از عمارت بیرون رفت و همزمان که به یکی از ستون ها تکیه میداد سیگارش و با فندک مشکی رنگش روشن کرد، یقه های کتش رو بهم نزدیک کرد تا سرما بیشتر ازین باعث لرزیدنش نشه.
دود سیگارش و به آرومی بیرون داد و زیرلب شروع به شمردن کرد، ۱,۲,۳..+ چیکارم داری؟
و ۱۰! با حوصله سیگار و بین انگشتاش چرخوند و همچنان که به سیاهی مطلق رو به روش خیره بود لب زد:
_ باهوش تر از چیزی هستی که نشون میدی!
فکر نمیکردم متوجه دعوت به گفت و گوم بشی!+ واضح بود!
_ انقدر به من زل نزن بچه، ازینکه یکی بهم تمام مدت خیره باشه متنفرم.
+ من نیومدم اینجا که ببینم تو از چی متنفری!
_ درسته..
زمزمه کرد و سیگار نیمه سوختش رو لای دستمالی که دستش بود پیچید.
تهیونگ اصلا ازین دختر خوشش نمیومد، دلیلش هم واضحست!
جی هیو باعث و بانی حالِ الان جیمینه.
دوست عزیزش تو تمام این مدت حتی یه لبخند کوچیکم نزده و خب اونم قرار نیست که به بانی این حالش لبخند بزنه!

VOCÊ ESTÁ LENDO
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanficبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...