بالرین!

6.1K 1.1K 373
                                        

(سال 2000)

مینا با بغض به رو به روش زل زده بود.
باورش نمیشد که به همین سادگی زندگیش رو از دست داده باشه.
باورش نمیشد که دوک هوا اینبار واقعا به حرفاش عمل کرده باشه!
فکر میکرد که این دعوا هم مثل بقیه دعواهای دیگشونه!
همه چیز به سرعت نور پیش رفته بود.
مینا یکدفعه به خودش اومد و دید که حالا هم پسرش رو از دست داده و هم همسرش رو!
دوک هوا به سمتش اومد و کنارش روی صندلی قهوه ای رنگ دادگاه نشست.
نفس عمیقی کشید و حلقه ی ازدواجشو از دستش دراورد و تو جیبش گذاشت.
حالا احساس آزادی میکرد!

_ هیچوقت نمیخواستم که کارمون به اینجا کشیده بشه، خودتم خوب میدونی که باعث و بانی این اتفاق خودتی!
خوبیش برای من اینه که الان دیگه هیچ حس عذاب وجدانی ندارم!
چون می‌دونم که تا آخرین حد توانم، یا حتی بیشتر از اون سعی کردم که این زندگی و رابطه رو نگه دارم.
حالا بهم بگو مینا، الان خوشحالی؟!

مینا همون‌طور که به رو به روش زل زده بود، پوزخند غمگینی زد.
خوشحال بود؟ به هیچ‌وجه! آخه کی از نابود شدن زندگیش خوشحال میشه؟

+ یعنی تا به این حد از نظرت نفرت انگیز بودم که تصمیم گرفتی اینجوری ازم جدا بشی؟!

دوک هوا آهی کشید و سرشو به دیوار پشت سرش تکیه داد.

_ تو ذاتا آدم نفرت انگیزی نیستی مینا، ولی نمیدونم چرا دست به هرکاری میزنی تا تبدیل به یه ادم نفرت انگیز بشی!
من میتونستم دوستت داشته باشم اگه فقط یبار، فقط یبار منو می‌دیدی!
روز عروسیمون، به خودم قول دادم که تمام تلاشمو برای دوست داشتنت بکنم.
دیگه برام مهم نبود که این ازدواج بهم اجبار شده بود و بخواست خودم نبود، به خودم گفتم، حالا که دیگه این اتفاق افتاده و هیچ کاریم از دستم برنمیاد، پس چرا باید این زندگی رو به هر دومون زهر کنم؟!
ولی تو نذاشتی مینا، هردفعه منو بیشتر از قبل از خودت می رنجوندی.
راستشو بخوای دیگه خسته شدم، سنی ندارم ولی حس میکنم که به اندازه‌ی یه پیرمرد صدساله از زندگیم خسته‌ام!
تنها چیزی که منو به این دنیا گره زده و نمیذاره که توی این زندگی فلاکت باره پر از اجبارم غرق بشم پسرمه!
ولی با این حال، بازم بخاطر این اتفاق متاسفم، امیدوارم که بعد از من زندگی شادی رو شروع کنی، زندگی ای که باعث شه بخندی و خوشحال باشی.

دوک هوا با دیدن دوجین که بغل نامجون بود و داشت انگشت اشارشو تا جایی که میتونست، تو چالِ مرد بیچاره فرو میکرد بخنده افتاد.
از جاش بلند شد که به سمت اونا بره ولی سرجاش ایستاد و به سمت مینا چرخید:

_ میتونی اخر هفته ها بیای و دوجین رو ببینی، البته اگه وقتی برای دیدنش داشته باشی!
فعلا خداحافظ.

به محض دور شدن دوک هوا، اولین قطره ی اشک روی گونه اش افتاد و بعد از چند لحظه، سیل اشکاش صورتشو خیس کرد.
با عجله از جاش بلند شد و به طرف دوک هوا دویید:

𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!Où les histoires vivent. Découvrez maintenant