دوجین خونه نبود، چند وقتی بود که دیروقت برمیگشت به عمارت، بیچاره سالی که باید این دوری رو تحمل میکرد.
سالی میدونست که دلیل این رفتارای همسرش خودش نیست، میدونست که باز مثل همیشه، یه سر ماجرا به تهیونگ میرسه.
ولی بازم دلش نمیومد که قلب پسرک رو با حرفاش بشکنه، پس حتی یبار هم ازین وضع گله نکرد.
مثل همیشه باهاش رفتار میکرد و مثل همیشه به روش لبخند میزد.
دختر به خوبی میدونست که این پسر، چقدر برای دوجین ارزشمنده.
تهیونگ بعد از اتفاق اون روز، دیگه کمتر پیش جونگکوک میرفت.
هر سری پسر مومشکی رو به بهونه های مختلف دست به سر میکرد.
جونگکوک دلش برای دیدن چشم آبیش پر میکشید ولی تهیونگ حالش بدتر ازین حرفا بود که بخواد به این قضیه توجه کنه.
دیگه به مطب دکتر گوک نرفت، تلفن هاش رو بی جواب میگذاشت و فقط سرش تو کار خودش بود.
قلبش بیشتر از همیشه درد میگرفت و تیر میکشید، گاهی شبا از شدت کمبود اکسیژن به سختی از خواب میپرید و به شدت نفس نفس میزد تا یذره هوا وارد ریه های بیچاره اش بشه.
دلش میخواست اینجور وقتا مثل همیشه دکمه ی کنار تختش رو بزنه تا برادرش هرجای اون عمارت که بود خودش رو بهش برسونه، ولی حیف که این روزا دوجین حتی تو خونه ی خودش هم کم پیدا بود!
شب تولد جونگکوک، قبل ازینکه به رختخواب بره به پسر پیام داد که فردا غروب خودش رو به آدرسی که براش فرستاده بود، برسونه.
برای اطمینان نگاه دوباره ای به لیست کارهایی که باید فردا برای تولد جونگکوک انجام میداد نگاه کرد و وقتی مطمئن شد که همه چیز مرتب و بی نقصه، لبخند بی روحی زد.
قبل ازینکه بخوابه از یکی از خدمه پرسید که برادرش خونه است یا نه، و وقتی فهمید دوجین، اون شبم مثل این چند شب اخیر، به خونه برنگشته و پیش هوسئوک مونده، با قلبی که از غم و عذاب وجدان گرفته بود، بخواب رفت.
خواب های عجیبی دید، خواب هایی که به شدت ترسناک بودن، مثل همیشه با وضع بدی از خواب پرید.
صدای نفس نفس زدن هاش اتاق رو پر کرد.
دستی به پیشونی خیس از عرقش کشید، به سختی خودش رو لب تخت کشوند و با بی حالی ایستاد.
تلو تلو خوران و بی هدف از اتاقش بیرون رفت.
برخورد کف پاهای برهنه اش با سطح سرد سالن باعث شد که از سرما تو خودش جمع بشه.
سرش گیج میرفت، حالت تهوع داشت، خواب وحشتناکی دیده بود.
چندباری تعادلش رو از دست داد و نزدیک بود که از پله ها به پایین پرت شه، ولی به موقع خودش رو جمع و جور کرد و به نرده ها چنگ زد تا جلوی افتادنش رو بگیره.
نمیدونست چرا، اما بی اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه به سمت اتاق مادر و پدرش رفت.
دستگیره ی در رو چندبار بالا و پایین کرد ولی بی فایده بود، در قفل بود.
اخم عمیقی بین ابروهاش نشست و چند قدم عقب رفت.
اون شب سالی شیفت داشت، کلید حتما تو اتاق اونا بود، پس بی اینکه لحظه ای مکث کنه به سمت اتاق خواب برادرش راه افتاد.
اصلا چرا میخواست اون در رو باز کنه؟ تهیونگ بعد از مرگ مادر و پدرش هیچوقت حتی به اون اتاق نزدیک هم نمیشد چه برسه به این که بخواد واردش بشه!
انگار که دیگه کنترل ذهنش دست خودش نبود.
پیدا کردن کلید کار سختی بود، اتاق دوجین و سالی هزار جا برای مخفی کردن اینجور وسایل داشت.
آهی کشید و حدود یک ساعتی رو صرف گشتن به دنبال اون کلید منحوس کرد و بالاخره اون رو پشت قاب عکس خانوادگیشون پیدا کرد.
توی اون عکس، مادر و پدرش با عشق به روی هم لبخند میزدن، دوجین جلوی اونا روی مبل زیبایی نشسته بود و پسر کوچیکتر خانواده، روی پاهای برادرش جا خوش کرده بود و به زیبایی لبخند میزد.
بدون اینکه نگاه دیگه ای به عکس بندازه کلید رو برداشت و قاب رو دوباره با دقت سرجاش برگردوند.
وقتی در اتاق با صدای تق آرومی باز شد، تهیونگ حس کرد که قلبش برای چند لحظه ی کوتاه دست از تپیدن کشید.
با بیاد آوردن چیزی، پوزخند تلخی روی لبهای رنگ پریده اش نشست، فیلم اونجا بود.
با استرس دور خودش چرخید و به موهاش عرق کرده اش چنگ زد:

BINABASA MO ANG
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...