داشتیم شوخی می‌کردیم!

4.1K 780 359
                                        

سلام سلام، حال شما؟ ( صدای ماچ و روبوسی)
چقدر دیر رسوندین شرط رو بابا(:
دیگه داشتم ناامید میشدم(:
زشته واقعا (:
شرط ووت این پارت 180 تا، بهتره که زودتر برسونین که به امتحانام نخوره که کلاس کنسل شه😚
پارت بعد چیزای قشنگ قشنگ داریم😌 آره آره😚
ووت و کامنت فراموش نشه✨🦄
دفعه ی قبل کامنتا کم بود غمگین گشتم بخدا☹️
_______________________

در عمارت رو به آرومی باز کرد و با خستگی از هال اصلی رد شد.
خوشحال بود، احساس سبکی میکرد و مهمتر از همه، دیگه قرار نبود که از رو شدن دروغ هاش بترسه!
فین فینی کرد و بین عطسه ی کوتاهش، خمیازه ی بلند بالایی کشید.
دکمه ی آسانسور رو زد و همون‌طور که منتظر بود درش باز شه، کش و قوسی به بدن خسته اش داد.
در آسانسور، با صدای دینگ آرومی باز شد.
قبل ازینکه بتونه واردش بشه، دستی روی شونه ی راستش نشست و به آهستگی عقب کشیدش.
نگاه خواب‌آلود پسر چشم آبی، روی زن نشست.
سالی لبخند مهربونی به چهره ی گیج برادر شوهرش زد و همون‌طور که چتری هاش رو نوازش وار از روی چشمهای زیبای آبی رنگش کنار میزد، گفت:

× خیلی وقته که منتظرته، توی سالن رقص.

قلب پسرک با شنیدن این حرف از غم جمع شد و چشمهای خوشرنگش اشکی.
خیلی اذیتش کرده بود، وقتش بود که بابت تمام اون کارهایی که در حقش کرده بود، یه عذرخواهی درست و حسابی ازش بکنه.
پس بی حرف سری تکون داد و با عجله به طرف سالن رقص دویید.
نمیدوست که چرا برادرش اونجارو برای انتظار انتخاب کرده بود.
انگار که همه چیز زیر سر اون سالن رقص نفرین شده باشه، انگار که همه چیز، زیر سر رقصیدنش باشه!
تقی ای به در سفیدی که روش گل‌های کالباسی رنگ نقاشی شده بود زد و بدون اینکه منتظر جوابی از سمت برادرش باشه، وارد سالن شد.
فقط یه لامپ روشن بود، فضا نیمه روشن بود و تهیونگ با کلی چشم چرخوندن بالاخره تونست مرد رو که گوشه ی سمت راست سالن، روی زمین نشسته بود و به انعکاس تصویر خودش توی آینه خیره شده بود، پیدا کنه.
با قدم‌های آرومی به سمتش رفت، صدای برخورد کفش هاش به کف صاف و پارکت شده ی زمین، تو فضای سالن اکو شد و سکوتش رو شکست.
وقتی بهش رسید، کنارش نشست و زانوهاش رو بالا اورد و تو بغلش گرفت.
نمیدونست که باید چی بهش بگه، اول باید عذرخواهی میکرد یا فقط یه مکالمه ی ساده و رندوم رو شروع می‌کرد؟
نفسش رو با کلافگی بیرون داد و مثل برادرش، به آینده ی رو به روش نگاه کرد و وقتی متوجه نگاه خیره ی دوجین به خودش شد با دستپاچگی لبخند مضطربی تحویلش داد.
دوجین همون‌طور که از توی آینه به برادر کوچیکترش نگاه میکرد، با صدای گرفته ای شروع به حرف زدن کرد.
صداش جوری بود که انگار هزاران سال از آخرین باری که حرف زده میگذره، گرفته و خشدار.
تهیونگ با خودش فکر کرد، نکنه برادرش بخاطرش گریه کرده باشه؟

_ وقتی به دنیا اومدی، خیلی کوچولو و مریض بودی.
مامان سارا فکر میکرد که تو زنده نمی‌مونی، بخاطر همین هرشب و هرروز گریه می‌کرد و خودش رو عذاب می‌داد.
اما بابا هیچوقت از زنده موندنت ناامید نشد.
هرروز میومد بیمارستان و ساعتها از پشت شیشه ی اتاقت، به تویی که بین هزارجور دستگاه گیر افتاده بودی نگاه میکرد و باهات حرف میزد.
چندباری باهاش به دیدنت اومدم، خیلی لاغر و بی حال بودی، یادمه که حتی نای گریه کردن هم نداشتی.
اما بابا هردفعه که با کلی سختی پرسنل رو راضی میکرد تا بتونه انگشتای نرم و صورتی رنگت رو از بین اون محفظه‌ی دایره ای شکل بگیره، بهت میگفت که چقدر دوستت داره و چقدر دلش میخواد که هرچه زودتر تو به خونه بیای تا بتونه تورو تو بغلش بگیره و روی موهای کم پشت طلایی رنگت رو ببوسه.
یبار که همراهش اومده بودم بیمارستان، حالت خیلی بد شده بود، پرستارا و دکتر تو اتاقت بودن و سعی میکردن که بفهمن مشکلت چیه که بعد از اون همه مدت داری جیغ و داد میکنی!
بابا همون‌طور که پشت در اتاقت رژه میرفت زیرلب زمزمه میکرد: زنده میمونی، حالت خوب میشه عزیزکم، اصلا نترس.
نمیدونستم که چطوری انقدر امیدواره.
همون لحظه نگاهم به عمو جینی افتاد که داشت به سمتمون میدویید.
عمو جین بخاطر کارش مجبور شده بود که یه ماهی رو خارج باشه، اون روز با کلی خوشحالی اومده بود که تورو ببینه.
وقتی به بابا رسید، بی اینکه توجه ای به حال بدش بکنه تند تند پرسید: برادرزاده ی نازم چقدریه؟
نمیدونم چی توی اون سوالش بود که باعث شد بابا روشن ترین لبخند ممکن رو بین اون همه نگرانی و غم بزنه.
با ذوق کف یه دستش رو بالا اورد و نشون عموم داد و گفت: اینقدریه، وای تازه اینکه خوبه، وقتی به دنیا اومده بود، نیم وجبم نمیشد!
البته که عمو جین مسخره وار بهش گفت که امکان نداره بچه اندازه ی نیم وجب بوده باشه، اما من توی اون لحظه حرف بابا رو باور کردم و واقعا فکر کردم که تو موقع تولدت فقط اندازه ی نیم وجب بودی!
خیلی کیوت و ناز بود، تصور اینکه تو میتونستی انقدر کوچولو و تو دل برو باشی.
نمیدونم چرا، ولی وقتی برای اولین بار تورو توی بیمارستان بعد از مرخص شدنت تو بغلم گذاشتن، اروم با نوک انگشتم لپای نازت رو نوازش کردم و تو گوشت زمزمه‌ کردم: نیم وجبیِ من، فقط و فقط من!

𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!Where stories live. Discover now