21

4.6K 983 216
                                    

کتاب‌های درسیش رو روی میز کوچیکش چید و نگاهی به برنامه‌ی درسی فرداش انداخت و درس‌های مهم‌تر رو تو ذهنش اولویت بندی کرد.
اول باید ریاضی و بعدش شیمی رو می‌خوند، اگه وقت میاورد می‌تونست یه نگاهی هم به کتاب زیستش بندازه و چندتا تمرین حل کنه.
لبخند رضایت بخشی زد و باقی کتاب‌هاش رو از روی میز برداشت و دوباره تو قفسه‌ای که کنارش بود برگردوند. با ذوق مداد خردلی رنگش رو برداشت تا شروع به درس خوندن کنه ولی با گیر کردن نگاهش به عکسی که روی میز بود، سرجاش ثابت شد.
با چشم‌هایی که عشق ازشون هویدا بود خیره به عکس لبخند عمیقی زد.
تمام آرزوش رسیدن به اون بود.
آهی کشید و نیم نگاهی به گوشی ارزون قیمتش انداخت و با خودش فکر کرد، تو این ساعت سرش شلوغ نیست، مگه نه؟!
با تردید گوشی رو برداشت و بهش زنگ زد، بعد از چندتا بوق بالاخره صدایی که عاشقش بود تو گوشش پیچید:

_ مینی؟!

لبخند ذوق زده‌ای زد و با هیجان گفت:

+ هوسئوک هیونگ! حالت چطوره؟! دلم برات تنگ شده بود، مزاحمت که نشدم؟!

هوسئوک با مهربونی خندید:

_ معلومه که نه، خوب کردی زنگ زدی، اتفاقا الان سرم خلوت بود، چخبرا؟!

+ راستش خبر خاصی نیست، منم مشغول درس خوندن بودم گفتم یه زنگ بهت بزنم.

_ یا جیمینا! نکنه برای اینکه از درس خوندن فرار کنی بهم زنگ زدی؟!

جیمین خجالت زده خندید و انگار که هوسئوک بهش دید داشته باشه سرش رو چندبار به چپ و راست تکون داد:

+ نه نه هیونگ، قسم می‌خورم بخاطر این بهت زنگ نزدم!

_ می‌دونم مینی، داشتم شوخی می‌کردم.

+ هیونگی فردا بعد مدرسه بیام پیشت؟!
قول می‌دم جایی رو بهم نریزم و حواست رو پرت نکنم!

_ اشکالی نداره، خوشحال می‌شم بیای، مینی من باید برگردم سر کارم، به اون وروره جادو هم سلام برسون، فعلا.

+ حتما، فعلا هیونگی، مواظب خودت باش.

تماس رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید، قلبی که حالا داشت با شدت بیشتری می‌تپید، خبر از عشقی که به اون پسر داشت رو می‌داد.
خوشحال از این که قراره فردا هوسئوک رو ببینه با انگیزه‌ی بیشتری برگشت سر درس‌هاش.
.
.
.
سالی برگه‌ی آزمایش رو پرت کرد تو سطل اشغال و با عصبانیت از جاش بلند شد.
با حرص وسایلش رو پرت کرد روی زمین و بی هدف دور خودش چرخید.
از خودش متنفر بود، این حس رو نمی‌خواست ولی هربار که جواب اون همه تلاشش برای بهبودی به هیچ ختم می‌شد، از خودش متنفر می‌شد.
نمی‌خواست اینبار هم مثل همیشه بزنه زیر گریه و داد و بی‌داد بکنه ولی حتی این هم دست خودش نبود.
اشک‌هاش بی اختیار روی صورتش می ریختن و اون رو از نظر خودش رقت انگیزتر از قبل می‌کردن.
شاید حق با چوی مینا بود؟!
زنی که نمی‌تونست برای شوهرش بچه بیاره به چه دردی می‌خورد؟!
با ناامیدی جیغی کشید و روی زمین نشست، ای کاش انقدر منزجر کننده نبود.
در اتاق به آرومی باز و تهیونگ با تردید داخل شد و نزدیک سالی نشست.
با دیدن چهره درمونده‌ی دختری که حکم مادر رو براش داشت، قلبش به درد اومد.
آهی کشید و بی حرف دست‌هاش رو دور بدن ظریف سالی حلقه و محکم بغلش کرد.
دختر سرش رو روی شونه‌ی پسری که خودش بزرگ کرده بود، گذاشت و اشک ریخت.

𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!Where stories live. Discover now