عمارت جئون مثل تمام وقتهایی که توش مهمونی برگذار میشد، شلوغ و پر از صداهای مختلف بود، صدای آهنگ، صدای خندهها و بحث های مهمونا از هر طرف به گوش میرسید.
هانا دستهای از موهای حالت گرفتهاش رو پشت گوشش فرستاد و گوشیش رو بین انگشت های باریک دستش چرخوند.
با چشمهایی که مملو از حسادت بود به خانواده ی خوشبخت جئون چشم غرهای رفت و نگاهش رو به سرعت به نقطهی دیگهای از سالن منحرف کرد.
اون جئونِ لعنتی، چطور میتونست جلوی چشمهای اون انقدر خوشبخت و خوشحال به نظر بیاد؟
با عصبانیت فکش رو بهم فشرد، با اشارهی انگشت آقای جو رو صدا زد و وقتی مرد با فاصله کنارش ایستاد، زیرلب با حفظ لبخند مصنوعیش زمزمه کرد:
× پس این دختر کجا موند؟ پس چرا خبری ازش نمیشه؟ جونگکوک هنوز خونهی اون پسرهست؟
آقای جو با استرس دستهاش رو بهم گره زد و با تعظیم کوتاهی جواب رئیسش رو به همون آرومی داد:
~ با دخترتون پنج دقیقه پیش تلفنی حرف زدم، گفتن تو راهن و نزدیکه که برسن اما آقای جئون تلفنم رو جواب ندادن و بله، درحال حاضر در عمارت کیم تشریف دارن.
هانا با عصبانیت چشمهاش رو بست، نفسش رو به تندی بیرون داد و برای لحظهای تصمیم به قتل اون پسرکِ چشم آبیِ تخس گرفت.
چرا که نه؟
لبخند ترسناکی روی لبهاش نشست و چشمهاش رو باز کرد، خیره به مردی که منتظر شنیدن دستورش بود لب زد:
× همین الان یه نفری که قابل اعتماد باشه رو پیدا کن، باید برای یکاری بفرستیش به عمارت کیم و بهتره که کارش رو خوب بلد باشه. به گوشی کوک پیام بده و بگو که فردا صبح رأس ساعت هشت میری دنبالش.
یادت نره آقای جو، باید یکاری کنی که حتما به حرفت گوش بده و رأس ساعت هشت سوار ماشینت بشه، از هر بهونه ای که فکر میکنی موجب شه اون رو وادار به این کار بکنه، میتونی استفاده کنی.
قدمی به سمت مرد برداشت و بهش نزدیک تر شد، لبخندی به سمت یکی از خانم هایی که بهش با سر سلام کرده بود زد و بی اینکه کسی متوجه بشه نزدیک به گوش مرد ادامه داد:
× حتی اگه اون بهونه سکته کردن من یا یه همچین چیزی باشه!
و بعد، گوشهای از دامن بلندش رو گرفت و به سمت دیگه ای از سالن، خرامان خرامان قدم برداشت.
درست رأس ساعت نه بود که به یکباره سکوت عجیبی، کل سالن عمارت زیبای جئون رو فرا گرفت.
هانا که مشغول حرف زدن با خواهرش بود با تعجب برگشت و نگاهی به اطراف انداخت تا دلیل این سکوت غیر منتظره رو پیدا کنه.
هنوز داشت با نگاهش دنبال دلیل این اتفاق میگشت که صدای زمزمههای مهمون ها بلند شد و باعث شد که زن با خودش فکر کنه، دلیل این خنده های تمسخر آمیز و نگاههای عجیبشون چی میتونه باشه؟
و وقتی که دختری با تیپی که به هیچوجه به اون مهمونی باشکوه نمیخورد، جلوش ایستاد، هانا شوک زده فقط به چشمهاش خیره شد، بی اینکه بتونه حتی کلمهای به زبون بیاره!
دختر نیشخندی به چهرهی بُهت زده ی مادرش زد.
به سختی میشد شناختش، به سختی میشد فهمید دختری که وسط سالن بین اون همه ادم بااون تیپ عجیبیش ایستاده، همون سورای افسانهای باشه.
حالا موهاش رو برای اولین بار توی عمرش چتری زده بود، موهای مشکی رنگ زیبا و بلندش تا روی شونه هاش کوتاه شده بود و پایینش به رنگ خاکستری زیبایی دراومده بود.
کت جینش دقیقا فیت بدن فوقالعادهاش بود و شلوار زاپ دار عزیزش به طرز خیره کننده ای بخشی از پوست سفید پاهاش رو به نمایش میذاشت.
زن با دیدن سر و وضع جدید دخترش اونم توی همچین مجلسی با عصبانیت دندونهاش رو بهم فشرد و به حالت عصبی و با خجالت نگاهش رو به اطراف چرخوند، نگاه ها و نیشخند های تمسخرآمیز مهمونا داشت دیوونه اش میکرد!
با دیدن نگاه خیرهی جئون که عمیقا با تاسف و ناامیدی بود، سرجاش بی تعادل تلوتلو خورد که مینا بلافاصله با گرفتن بازوش از افتادنش و بروز یه آبرو ریزی جدید جلوگیری کرد.
قطرههای عرق سرد تمام بدنش رو پوشوند و هانا برای لحظهای حس کرد که داره سکته میکنه!
به سختی دوباره به سمت دختر احمقش چرخید تا حداقل یه سیلی به صورت خندونش بزنه و دل خودش رو خنک کنه اما قبل ازینکه حتی بتونه طبق افکارش عمل کنه، دختر از کنارش رد شد و به سمت مردی که صاحب اون مجلس و عمارت بود قدم برداشت.
مرد با دیدن ایستادن دخترش اونم درست رو به روش با حرص چشم غرهای به سمتش رفت، قدمی به عقب برداشت، فقط میخواست هرچه زودتر از شر این آبروریزی خلاص بشه، ولی سورا به سرعت دهنش رو باز کرد تا جلوی فرار پدرش رو بگیره:
ESTÁS LEYENDO
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...
