دو هزار و هشتصد کلمه(:
شرط ووت پارت بعد دویست ووت^^
دوتا موسیقی توی کانال گذاشتم، وقتی تهیونگ مشغول نواختنش میشه پخش کنین، حس زیبا تری داره^^
کامنت لطفا فراموش نشه•~•
_____________
کت و شلوار مشکی رنگش رو پوشید و با دستای بی حسش مشغول بستن کراواتش شد.
گره رو محکم کرد و دستی به موهای لختش کشید، و در نهایت از تو آینه به چهره ی غم گرفته ی خودش خیره شد.
قدمی به عقب برداشت و آه حسرت باری کشید.
همه چیز تقصیر خودش بود، چطور دکتر بهش میگفت که تهیونگ مقصر مرگ پدر و مادرش نیست؟
دلش بدجوری برای والدینش تنگ شده بود.
بزرگترین حسرت تهیونگ تو زندگیش، داشتن پدر و مادر بود.
چیزی که خودش باعث و بانی نبودنشون بود!
حتی گاهی اوقات خجالت میکشید که تو روی برادرش نگاه کنه، تهیونگ کسی که بود اونو از داشتن پدر محروم کرده بود.
بغضی که تو گلوش نشسته بود بزرگتر ازین حرفا بود که بشه از شرش خلاص شد.
کیف ویالونش و روی شونه اش انداخت و با قدمای آهسته از اتاقش بیرون رفت، امروز قرار بود بدجوری ازبین بره.
جلوی در بدون اینکه کوچکترین نگاهی به صورت دوجین و یا حتی سالی بندازه از عمارت بیرون رفت و سوار ماشین شد.
مقصد، آرامگاه پدر و مادرش بود.
پدر و مادری که میتونستن بیشترازینا زندگی کنن، اگه بچه ای مثل تهیونگ نداشتن!
جیمین نگاه کوتاهی به چهره ی غمگین دوستش انداخت، میخواست مثل همیشه بغلش کنه و بهش دلداری بده ولی نتونست.
فهمیده بود که اینجور دردا قرار نیست که با یه بغل کردن ازبین برن.
درد از دست داد، بزرگ تر ازین حرفا بود که بشه با دلداری رفعش کرد.
پس فقط سرجاش ثابت موند و نگاهش رو از اون پسرک غم گرفته برداشت، در حقیقت جیمین دیگه امیدی به خوب شدن حال دوستش نداشت.
جیمین دیگه امیدی به خوب شدن هیچ چیز نداشت.
نیم ساعت بعد، ماشین جلوی ورودی آرامگاه توقف کرد.
تهیونگ دستای مشت شدش رو باز کرد و با بی حالی بند کیف ویالونش رو گرفت و از ماشین پیاده شد.
باد سردی که درحال وزیدن بود باعث لرزیدن و پخش شدن موهاش تو هوا شد.
چهره اش از همیشه رنگ پریده تر بود.
چند دقیقه بعد، تهیونگ بین قبر پدر و مادرش بی توجه به کت و شلوار گرون قیمتش روی خاک و گِل نشسته بود.
با دستایی که از غصه ی زیاد میلرزیدن ویالونش رو به دست گرفت و مشغول نواختن غمگین ترین قطعه ای که بلد بود شد.
اشکهاش بی وقفه روی صورتش می افتادن و حال دوجین و از دیدن این صحنه بدتر میکردن ولی بجای اینکه جلو بره و برادر عزیزش رو بغل کنه فقط سرجاش ایستاد و اجازه داد که نیم وجبیش به عزاداریش ادامه بده.
به محض تموم شدن قطعه، ویالونش رو گوشه ای گذاشت و از جاش بلند شد، با چشمایی که بخاطر هجوم اشکهاش همه چیز رو تار میدید نوشته هایی که روی دوتا سنگ قبر بودن رو برای هزارمین بار خوند.
با استین کتش اشکهاش رو پاک کرد و رو به پدر و مادرش تعظیم کرد و زانو زد، با صدایی که از بغض و غم میلرزید زمزمه کرد:
KAMU SEDANG MEMBACA
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fiksi Penggemarبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...
