کشتنش!

3K 631 133
                                    

_ احساس فلاکت میکنم، از همه متنفرم، از خودم بیزارم، از مادرم، از همه...از همه بیزارم..
از همه عصبانیم، حتی از جونگ‌کوک، اون لعنتی هیچ کاری باهام نداره ولی بااین وجود من ازش بدم میاد.. آدما خیلی ترسناک هستن ووبین، این دنیا خیلی برام..تاریکه.
خسته‌ام، خیلی..خیلی زیاد، ای کاش بشه که از این مرداب بتونم فرار کنم، من دلم میخواد زندگی کنم.
دلم میخواد کنار تو، زندگی کنم، دوست دارم تا سالهای طولانی، باهات زندگی کنم..
میشه؟ یعنی میشه که بتونم یه روزی راحت نفس بکشم؟ که بتونم راحت بخوابم..
یعنی میشه یکی بیاد و فقط به من توجه کنه؟ فقط من، فقط و فقط و فقط..من!
برای یه عمر دیده نشدم، ای کاش یکی بیاد که بالاخره من رو ببینه، میشه اون یه نفر تو باشی؟
خواسته‌ی زیادیه؟ نه! نیست.. میدونم که نیست، پس لطفاً، دوستم داشته باش.. لطفاً-
من خیلی تنهام ولی فقط بخاطر اینکه تنهام دوستت ندارم، حتی اگه دورم هزاران نفر باشن من باز هم دلم میخواد که تو کنارم باشی، میفهمی؟
ولی..ولی من آدم بدیم!
من خیلی بدم، همه رو اذیت میکنم، برادرم رو اذیت میکنم، من خیلی...بدم.
نه، نمی‌خوام، تو..تو نباید یه آدم بد رو دوست داشته باشی! آدمای بد رو نباید هیچ‌کس دوست داشته باشه.
آدمای بد رو... هیچکس بغل نمی‌کنه، هیچکس نمی‌بوسه، هیچکس دوست نداره... آدمای بد حق ندارن که زندگی کنن و شاد باشن..مگه نه؟
نکنه..نکنه که تنهایی بمیرم؟ نکنه که خیلی زود بمیرم؟ مرگ..من از مرگ میترسم، خیلی تاریکه، خیلی ترسناکه، خیلی پوچه....اگه بمیرم، کسی برام گریه میکنه؟ کسی دلتنگم میشه؟
مادرم، مادرم برام گریه میکنه؟ مادرم...اون برام دلتنگ میشه؟ اگه بمیرم.....نکنه وقتی که بمیرم، از یاد همه برم؟
من هنوز خیلی جوونم، هنوز خیلی کارها هست که انجام ندادم، من هنوز برنده‌ی فیتز ریاضی نشدم!
باید.. باید بشم، من عاشق ریاضیم.
پس باید زنده بمونم و به تک تک آرزوهام برسم، من لیاقت زنده بودن رو دارم، من لایق نفس کشیدنم!
من... لیاقت آرزو کردن تورو دارم؟ نمیدونم، ولی تلاش میکنم که داشته باشم..یه روزی منم اونقدر خوب میشم که بتونم بدون ترس آرزوت کنم.
یه روزی منم، آدم خوبه میشم...

________________________

تقه‌ای به در خود ولی قبل ازینکه اون فرد بتونه اجازه‌ی ورود بخواد، دوجین خودش در رو باز کرد و از کنارش رد شد، همون‌طور که با کراواتش ور میرفت تا گره‌اش رو درست ببنده پرسید:

× چیشده؟

مرد به آرومی پشت سر ارباب عمارت قدم برداشت و دنبالش راه افتاد، صداش بخاطر سرماخوردگی سختی که خورده بود، کمی گرفته بود:

~ قربان، هر چقدر ارباب جوان رو صدا میزنم بیدار نمیشن، مدرسه‌اشون ممکنه دیر بشه.

اخم عمیقی بین ابروهای خوشحالت مرد نشست، بلافاصله سرجاش ایستاد و روی پاهاش چرخید و رو به روی خدمتکار قرار گرفت، این مرد چطور جرات کرده بود با وجود سرماخوردگیش نزدیک اتاق نیم وجبیش بشه؟:

𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora