کلیشه‌ها!

4.7K 965 217
                                    

_ یک، دو، سه، عالیه.

هماهنگ باهم پریدن و بعد از یه چرخش کوتاه همزمان با اخرین ضرب آهنگ، روی زمین دراز کشیدن.
دوجین گوشه‌ی سالن رقص ایستاده بود و با چشم‌های ریزشده، با دقت تمام حالات و حرکات تهیونگ رو دنبال میکرد.
با ریزبینی دنبال یه نقطه ضعف یا نشونه‌ای از نفس تنگی می‌گشت و تهیونگ هم به هیچ‌وجه حاضر نبود که یه همچین چیزی رو جلوش به نمایش بذاره.
جیمین به محض تموم شدن آهنگ سرجاش نشست و سرخوش از اجرای خوبشون، ضربه‌ی آرومی به شونه‌ی تهیونگی که هنوز روی زمین خوابیده بود زد:

_ عالی بود ته.

به نرمی خندید و کش و قوسی به بدن خسته‌اش داد:

+ بهترین اجرای دونفره‌ی مسابقه‌ی فردا می‌شه، مگه نه هیونگ؟!

دوجین بی حس سری تکون داد. صداش به قدری آروم بود که به سختی به گوش بقیه می‌رسید:

~ اجرای زیبایی بود. من دیگه باید برم، مراقب باشین.

بعد از رفتن دوجین، نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد.

+ فکر می‌کنم که برای امروز کافی باشه.
خسته نباشی مینی.

جیمین که مشغول سرد کردن بدنش بود لبخندی به دوستش زد. خوشحال بود که حالش بد نشده.

_ مرسی ته.

تهیونگ دستی براش تکون داد و از سالن بیرون رفت، برخلاف همیشه از آسانسور استفاده کرد و به محض وارد شدن به اتاقش به سمت اسپری آسمی که روی میز بود هجوم برد.
ریه‌هاش از فشاری که بهشون اومده بود به خس خس افتاده بودن ولی تهیونگ قرار نبود به این زودی‌ها دست از خواسته‌ها و اهدافش بکشه.
دستی به سینش کشید و به ریه هاش توپید:

+ شماها نمی‌تونین جلوم رو بگیرین، فهمیدین؟! پس هرچی زودتر دست از اینن کارهای احمقانتون بردارین و بذارین راحت نفس بکشم.

بغض کرده بود و از ترس می‌لرزید، اگه فردا سر صحنه حالش بد می‌شد، چی؟!
اگه دوجین دیگه هرگز اجازه‌ی رقصیدن بهش نمی‌داد چی؟!

روی صندلیش نشست و با درموندگی صورتش رو با دست‌هاش پوشوند.
مهم نبود که فردا چی پیش بیاد، اون به هیچ‌وجه حاضر نبود که اختلالی توی رقصش ایجاد کنه.
حتی اگه قلبش هم سر اجرا می‌ایستاد، براش مهم نبود. تهیونگ باز هم باید ادامه می‌داد و اجراش رو به زیباترین شکل ممکن به پایان می‌رسوند.
.
.
.

درحالی که با استرس به شماره‌ای که تو گوشیش بود نگاه می‌کرد، با یکی از دست‌هاش چنگی به موهاش زد و حالتش رو بهم می ریخت.
باید چیکار می‌کرد؟! زنگ می‌زد؟! اون وقت چی باید بهش می‌گفت؟!
تقصیر جونگ‌کوک نبود. اون فقط تا حالا هیچ دوستی نداشت که بخواد باهاش مکالمه‌ای رو شروع کنه.
به شدت دلش می‌خواست بااون پسرک چشم آبی حرف بزنه ولی متاسفانه هیچ ایده‌ای نداشت که چطور باید اینکار رو بکنه.
ناامید آهی کشید و گوشیش رو روی تخت مشکی رنگش پرت کرد.
برای کسی مثل جونگ‌کوک که ذاتا آدم کم حرف و آرومی بود، شروع کردن یه مکالمه برای آشنایی بدتر از صدتا شکنجه بود.
سعی کرد تمام تمرکز و حواسش رو جمع کتابِ فیزیکش بکنه ولی باز هم چشم‌هاش بهش خیانت و هر چند ثانیه یکبار به طرف گوشیش راه کج می‌کردن!
کلافه از وضعیت داغونش فریاد بی صدایی کشید و لگدی تو هوا پروند.
دستش رو تا ته تو حلقش کرد و مشغول جویدن ناخن‌هاش شد.
اگه مادرش می‌فهمید، چی؟!
شونه‌ای بالا انداخت و جواب خودش رو داد:

𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!Where stories live. Discover now