کامنت و ووت فراموش نشه لطفاً ✨🦄
وگرنه باز میرم تو غارم با برف سال آینده برمیگردم☹️
______________________________با خوشحالی دور خودش چرخید و همه چیز رو از نظر گذروند، وقتی از مرتب بودن اوضاع مطمئن شد، نفس راحتی کشید و قدم زنان مسیر پر از گلی که چند وقت پیش به درخواستش ساخته بودن رو طی کرد.
بدنش داغ بود و طبق شواهد موجود، تهیونگ باید قبول میکرد که متاسفانه سرما خورده بود!
سرفه ی دردناک و کوتاهی کرد و دستمالی که دستش بود رو داخل سطل اشغال تزئین شده و زیبایی که کنار نرده های چوبی بود، انداخت.
سرما خوردگی با وجود آسم داشتن، واقعا چیز جالبی براش نبود ولی به هرحال قرار نبود که بذاره این اتفاق شب زیباشون رو خراب کنه.
بی حواس دستاشو روی جیب پیرهن و شلوارش کشید تا گوشیش رو پیدا کنه ولی با یادآوری اینکه تلفنش رو شب قبل تو خونه جا گذاشته بود، نچی کشید و چینی به بینی یخ زده اش داد.
زیرلب لعنتی فرستاد و به سمت میز چوبی و زیبایی رفت که هدایای جونگکوکو روی اون گذاشته بود.
هدایایی که برای پسر مومشکی خریده بود رو از دو روز قبل به اینجا آورده بود تا روشون تزئیناتی شبیه به محیط زیبای اطرافشون بذارن.
به درخواست پسر چشم آبی، قسمت کوچیکی ازون محوطه ی زیبایی که کنار یه حوض چشمگیر قرار داشت، گل های آبی رنگ ادریسی کاشته بودن.
با لبخند عمیقی که به لب داشت، نوک انگشتای یخ زده اشو روی گلبرگ های آبی رنگ گل مورد علاقه ی جونگکوک کشید.
راس ساعت هفت، در چوبی و ساده ی محوطه به آرومی باز شد.
تهیونگ با قلبی که حالا تندتر از چند لحظه قبل خودش میتپید روی پاهاش از خوشی بالا و پایین پرید و منتظر دیدن چهره ی شگفت زده ی پسر بخاطر محیط زیبای اونجا شد.
جونگکوک با لباسی که طبق درخواست پسرِ دیگه، کاملا اسپورت و متشکل از طیفای مختلف رنگ آبی بود، وارد محوطه شد.
فاصله ی دو پسر بیشتر از چهار متر نمیشد.
تهیونگ بالای پله های سنگی ای که دو طرفش رو گل های ادریسی کاشته شده بودن ایستاده بود و با چشمهایی که از شوق دیدن جونگکوک برق میزد، منتظر جلو اومدن پسر موند.
جونگکوک اما، تنها پایین پله ها ایستاد و پنج دقیقه تمام، بی هیچ حرفی، به چشم های خوشرنگ پسر خیره شد.
لبخند عمیق تهیونگ با طولانی تر شدن این وضعیتشون، کمرنگ و کمرنگ تر شد تا وقتی که کاملا از روی لب هاش محو شد.
با استرس نگاهش رو به اطراف چرخوند و در آخر نفس عمیقی کشید، این نگاه جونگکوک حس خوبی بهش نمیداد.
زیرلب زمزمه کرد:_ اتفاق بدی افتاده!
و واقعا هم افتاده بود.
جونگکوک بالاخره دست از نگاه کردن به پسر مضطرب رو به روش کشید و از پله ها به آهستگی بالا رفت و جلوش ایستاد.
انقدر نزدیک ایستاد که تهیونگ به راحتی میتونست با نیم سانت جلو کشیدن بدنش، خودش رو به سینه ی پسر تکیه بده.
و باز هم سکوت، البته اینبار به طولانی قبلی نبود! چون تهیونگ کنترلش رو از دست داد و جسورانه به چشمای بی حس و حال جونگکوک خیره شد و لب زد:
![](https://img.wattpad.com/cover/205314800-288-k298575.jpg)
YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...