خیلی قشنگ دوستم داری!

3.9K 675 146
                                        

خب دیگه، به پارت های آخر جاست رسیدیم...
دیگه کم کم بیاین خداحافظی رو با شخصیتا شروع کنیم^^
ووت و کامنت لطفاً یادتون نره💙💜
___________________________

چندماهی از مرگ سورا گذشته بود، نزدیک به کنکور پسرا بود و فقط چند هفته‌ی کوتاه باهاش فاصله داشتن. هوا به حد زیادی گرمتر شده بود و این یکی از دلایل غر زدن هرروزه ی تهیونگ بود.
جیمین بیشتر از قبل درگیر درس خوندن شده بود و حالا دیگه حتی کمتر از چند ماه قبل با یونگی دیدار میکرد.
پسر بزرگتر هر از گاهی با یه بغل دلتنگی برای دیدن جیمین به عمارت می‌رفت ولی چیزی بیشتر از یه دیدار ده دقیقه‌ای و یه بغل نچندان طولانی، نصیبش نمیشد و این داشت رسما دیوونه اش می‌کرد.
جونگ‌کوک کاملا تو دنیای خودش سیر می‌کرد، نه زیاد حرف می‌زد و نه بیش از حد کم همیشگیش چیزی میخورد، نه که رابطه اش با سورا انقدری خوب بوده باشه که بخواد بعد از مرگش انقدر بهم بریزه، نه، اون فقط جدیدا بدجوری احساس تنهایی میکرد و فکر می‌کرد که دیگه به جایی تعلق نداره.
درسته که هنوزم اون عمارت کذایی خونه اش به حساب میومد ولی به خوبی میدونست که دیگه امکان نداره روزی بخواد به اون جای لعنت شده برگرده.
دیگه خانواده ای نداشت، دیگه هیچ‌جایی برای ریشه زدن به خاکش نداشت، مهم نبود که تهیونگ، سالی و دوجین چقدر تلاش کنن، اون هنوزم احساس اضافی بودن می‌کرد.
اتاقش رو به ساده ترین حالت ممکن دیزایین کرده بود، البته که نمی‌خواست حتی کوچیکترین تغییری توی ساختار اولیش بده ولی با اصرار زیاد پسر چشم آبی بالاخره راضی شد که چندتا تغییر جزئی به اتاق جدیدش بده.
کاغذدیواری های آبی رنگ، تخت سفید و فرش کوچیک و پشمالویِ سفید آبیش، تنها چیزایی بودن که توی اون اتاق بعد از ورود جونگ‌کوک به اونجا تغییر کردن.
تهیونگ همون اول سعی کرد تا راضیش کنه به مدرسه ی اون بره ولی جونگ‌کوک موافقت نکرد، دوست داشت توی همون مدرسه بمونه و سر همون میزی بشینه که روزی خواهرش کنارش می‌نشست.
هر آخر هفته پیاده راهی بیمارستان می‌شد تا به ووبین سر بزنه، پسری که تنها وارث خانواده‌ی خودش بود ولی حالا بی هیچ حسی روی تخت بیمارستان خوابیده و تو کما بود.
جونگ‌کوک هربار که گریه های مادرِ پسر رو میدید با خودش آرزو میکرد که ای کاش ووبین بعد از بیدار شدنش دیگه هیچ چیزی از سورا به یاد نیاره... اینجوری براش بهتر بود.
تمام تماس های پدرش رو همیشه بی جواب رها می‌کرد و به تازگی هم شماره‌ی مرد رو به کلی بلاک کرد تا دیگه نتونه بهش زنگ بزنه یا پیام بده، ولی وقتی از فرداش با شماره‌ی جدیدی به ادامه‌ی کارش پرداخت، پوزخندی به سادگی خودش زد.
براش مهم نبود که مرد تلاش می‌کرد چه چیزی رو بهش بگه یا حتی توضیح بده..دیگه براش مهم نبود...دیگه هیچ توضیحی نمی‌خواست..پدرش خیلی دیر کرده بود.
حالا تنها کسی که براش باقی مونده بود، پسر چشم آبی‌ای بود که به تازگی متوجه شدن آسمش برطرف شده.
البته خودش انقدر سرش درگیر افکار درب و داغونش بود که متوجه این موضوع نشده بود، وقتی که تهیونگ بعد از چک آپ ماهیانه اش با ذوق این خبر رو بهش اعلام کرد، فقط برای چند لحظه بی اینکه بخواد ریکشنی به حرفش بده، بهش خیره شد.
اونقدری نگاهش بی حس و پوچ بود که لبخند عمیقی که روی لبهای تهیونگ نشسته بود به سرعت محو شد و با دلخوری نگاهش رو به نقطه‌ی دیگه‌ای از اتاق منحرف کرد، دلش نمیومد به جونگ‌کوک بابت این عکس‌العمل خنثی‌اش غر بزنه پس فقط لبهاش رو برای جلوگیری از گفتن هرچیزی که اوقات پسر مومشکی رو بخواد تلخ کنه، فشرد و سعی کرد از جاش بلند شه:

𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin