جِدال!

4.1K 884 191
                                        

گاهی اوقات خوابای عجیبی میبینم، تنها چیزی که ازشون بیاد دارم اینه که اونا واقعا قلبمو به درد میارن، نمیدونم چرا ولی هروقت که بعدش از خواب میپرم، بی دلیل تا خوده صبح اشک میریزم!
------------------

دست سردش رو به دستِ گرم پسر مو مشکی سپرد و باهم قدم زنان وارد پارک زیبایی که حالا بخاطر سردی هوا تقریبا خلوت بود، شدن.
بی هدف و در سکوت قدم میزدن و به رو به روشون خیره بودن، هردو تو فکر بودن، اما قطعا به یچیز واحد فکر نمی‌کردن.
تهیونگ هنوزم اون کابوس وحشتناکش رو فراموش نکرده بود، نه اینکه تا حالا کابوس ندیده باشه، فقط این یکی واقعا ترسناکتر از بقیه بود.
شاید چون پای جئون به کابوسهاش باز شده بود!
جونگ‌کوک اما تو فکر برنامه ریزی برای شب تولد پسرک چشم آبیش بود، فقط میخواست خوشحالش کنه و باعث لبخند زدنش بشه، جونگ‌کوک بدجوری شیفته ی لبخند زدن تهیونگ شده بود.
تهیونگ نفسش رو بیرون داد و به بخاری که از دهنش بیرون اومد لبخند زد، با دست آزادش چتری های نسبتاً بلندش رو از جلوی چشماش کنار زد و سرفه ی کوتاهی کرد.
نگاهش رو به اطراف چرخوند و با دیدن سبزه های یخ زده ی پارک جهت حرکتشون رو تغییر داد.
بی مهبا خودشو روی سبزه ها انداخت و غلت زد، هودی زرشکی رنگش بااینکارش بالا رفت و باعث شد سبزه های یخ زده پوست شکم و پهلوهاش رو از سرمای زیادشون بسوزونن!
جونگ‌کوک با نگرانی بلافاصله خم شد و هودیِ بالا رفته ی پسر سر به هوا رو پایین کشید.
چشم غره ای بهش رفت و با گرفتن دستش اونو از حالت درازکشش درآورد:

_ خل شدی؟ این دیگه چکاریه؟

تهیونگ خندید و تو بغل جونگ‌کوک ولو شد!
نفسِ پسر بیچاره بااینکارش به شماره افتاد، با دستایی که دلیل لرزیدن نامحسوسشون از سرما نبود اونو محکم تو بغل خودش فشرد.
و تهیونگ بدجوری ازین پسر مهربون میترسید!
اگه جونگ‌کوک همه چیز رو میفهمید، تبدیل به همون ادم بی رحمی که توی کابوسش بود میشد؟
اگه دستش برای پسر مو مشکی رو میشد، اون بازم مثل الان به دوست داشتنش ادامه میداد؟!

+ جونگو، چی باعث میشه که تو از یکی بدت بیاد؟

جونگ‌کوک که تو حال و هوای خودش بود، با شنیدن این سوال بخودش اومد و با تعجب به پسری که تو بغلش بود خیره شد، بعد از چند لحظه مکث به آرومی جواب داد:

_ اینکه احمق فرضم کنه!

تهیونگ از ترس بخودش لرزید و جونگ‌کوک که فکر میکرد این لرزشِ پسر از سرماست اونو بیشتر از قبل تو بغل خودش کشید و گفت:

_ چشم آبی پاشو بریم، یخ زدی از سرما.

ولی تهیونگ بدجوری تو افکارش غرق شده بود، اونقدری که حتی یه کلمه ام از حرفای جونگ‌کوک رو نشنید.
باید چیکار میکرد؟ باید از چی دست میکشید!؟
دکتر گوک راست میگفت، تهیونگ حالا یه غرق شده بود، فرقی نداشت که چه تصمیمی میگرفت، برای باز کردن اون وزنه ها از پاهاش، خیلی دیر شده بود!
حالا که داشت غرق میشد، دیگه براش چه فرقی میکرد که تو چه عمقی این اتفاق بیوفته؟!
.
.
.
جیمین فکر میکرد که با گذشت زمان حالش بهتر میشه، ولی اشتباه میکرد.
بهتر نشد که هیچ، بدترم شد!
هرروز بی حس تر از روز قبل چشماشو باز میکرد و بی هدف کاراش رو انجام میداد، دیگه حتی رقصیدنم اونو به وجد نمی‌آورد!
دیگه حتی تلاشیم برای بهترین بودن نمیکرد، کاملا خالی از امید شده بود.
به هیچی فکر نمیکرد، به هیچی علاقه نداشت و دیگه هیچکسی براش مهم نبود!
نه کمر درد مادرش و نه حتی نفسای یکی درمیون رفیقش، هیچکدوم به چشماش درد اور نبود!
حتی علاقه ای هم به صبحت کردن با تهیونگ نداشت، مهم نبود که پسرِ دیگه چقدر برای خوشحال کردنش تلاش کنه، جیمین دیگه توانی برای لبخند زدن نداشت.
هرروز وقتی که پیاده از مدرسه برمیگشت، سر راهش ساعتها رو به روی ساختمون کوچیک کلینیک دامپزشکی هوسئوک می ایستاد تا بتونه حداقل برای چند ثانیه هم که شده، اونو از دور ببینه.
گاهی اوقات حتی جی هیو رو بهمراه مرد مورد علاقش میدید، اون موقع ها فقط با چشمایی که از هر حسی خالی بودن به دستای حلقه شدنشون خیره میشد.
جیمین احمق نبود، به خوبی متوجه ی این موضوع شده بود که تمام این مدت داشته برای چیزی که وجود نداشته رویا میساخته.
اون میدونست که هیچ شانسی در برابر اون دخترِ قد بلنده مو مشکی نداره!
حتی دیگه گریه هم نمیکرد، خیلی وقت بود که دیگه اشک نمیریخت، فقط نگاه میکرد و می‌گذشت.
چون میدونست که دیگه کاری از دستش ساخته نیست.
هوسئوک بعد از اون روز کذایی صدها بار سراغش رو گرفت، ولی جیمین هیچوقت جوابش رو نداد و حتی یبارم درو به روش باز نکرد.
دیدن هوسئوک اونم از نزدیک و شنیدن صداش، فقط اوضاعش رو بدتر میکرد.
جیمین تنها چیزی که میخواست این بود که، دیگه کسی سراغش رو نگیره!
.
.
.
~ جیمین، پسرم؟

نگاه خسته اشو از کتابِ درسیش گرفت و به چشمایِ نگران و دلواپس مادرش داد، جیمین ازین دلواپسی مسخرش متنفر بود، نمیشد فقط دست از سرش بردارن و بااین نگاهای ترحم انگیزشون بهش خیره نشن؟

_ چیشده؟

به سردی گفت و دوباره به کتابش خیره شد:

~ یونگی اومده اینجا که تورو ببینه.

_ ولی من درس دارم!

با بی تفاوتی گفت و بی حوصله دستشو تو هوا تکون داد:

_ بگو بره!

~ اما جیمین..

_ مامان! لطفا.

یونجی آهی کشید و برگشت که از اتاق بیرون بره ولی با دیدن یونگی ای که تو چارچوب در ایستاده بود یکه خورد!
یونگی کنار کشید تا یونجی از اتاق بیرون بره و زن هم بی حرف همینکارو کرد.
با بسته شدن در اتاق یونگی با قدمای محکم ولی آرومش به سمت پسرکی که هنوز بی توجه بهش سرشو تو کتابش فرو کرده بود رفت و کنارش روی تختی که به میزش چسبیده بود نشست، تو یه حرکت صندلی رو چرخوند و باعث شد که جیمین ازین حرکت یهوییش نفسش رو حبس کنه!

_ هیونگ!

با حرص گفت و به چهره ی خونسرد هیونگش خیره شد، چطور میتونست همیشه تو هر موقعیتی انقدر خونسرد باقی بمونه؟
ولی جیمین اشتباه میکرد، یونگی به هیچ‌وجه خونسرد و آروم نبود!
بلکه حالا با قلبی که داشت با بی قراری میتپید به پسری که بدجوری دلتنگش بود، نگاه میکرد.
ندیدن جیمین داشت دیوونش میکرد!

+ چیشده؟

_ چی؟!

+ پرسیدم چیشده، دلیل این رفتارای عجیب و غریبت چیه؟

جیمین نچی کشید و صندلی و چرخوند و به سمت میزش برگشت:

_ فقط امتحانام بیشتر شده!

+ منو چی فرض کردی؟

_ من تورو چیزی فرض نکردم هیونگ!
و ممنون میشم اگه تنهام بزاری چون برخلاف تو، من واقعا الان سرم شلوغه!

یونگی با غصه آهی کشید و از جاش بلند شد، دوباره صندلی جیمین رو چرخوند و قبل ازینکه پسرِ دیگه بتونه حرفی بزنه اونو محکم تو بغل خودش کشید!
چند ثانیه بعد حلقه ی دستاشو از دور تن جیمین باز کرد و روی موهاش رو بوسید و لب زد:

+ مراقب خودش باش، بچه!

و به سرعت از اتاق بیرون رفت.

𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!Where stories live. Discover now