فقط اسم این پارت😂
اهم...خب براتون یه پارت جیگرطلا آوردم😌✨
شرط ووت این پارت 180 تاست.
امیدوارم برسونین دیگه، زشته اگه نرسه😑
کامنت بذارین لطفاً تا روحم زیبا شه😚💜💙
___________________________ژاکتشو روی شونه های پسر انداخت و لبه هاش رو بهم نزدیک کرد ولی بااین وجود باز هم دلش راضی نشد. پس نفسش رو به تندی بیرون داد و دستهاش رو دور تنش پیچید و اون رو محکم به بغل گرفت.
چونه اشو به بالای سرش تکیه داد و زانو هاش رو بالا اورد تا پسری که بین پاهاش نشسته بود رو همه جوره توی بغل خودش محصور کنه.
تهیونگ با دیدن این حرکتش به آرومی خندید و فقط اجازه داد که جونگکوک هرکاری که دلش میخواد انجام بده.
بخاطر سری هوای بیرون، اونا به داخل یکی از اتاقک های چوبی ای که داخل همون محوطه بود، پناه بردن.
جونگکوک حتی کوچیکترین نگاهی به هدایاش ننداخت، فقط اونارو همونجا روی میز رها کرد و بی اینکه حرفی بزنه، پسرک چشم آبی رو کشون کشون به داخل این اتاقک آورده بود.
به راحتی میشد فهمید که اون هنوزم به شدت ناراحت و عصبانیه.
تهیونگ با ناراحتی آهی کشید و سعی کرد عقب بکشه و درست بشینه ولی دستهای جونگکوک محکمتر دور تنش پیچیده شد و اجازه ی اینکارو بهش نداد.
پسر چینی به بینیش داد و زیرلب غر زد:_ جونگو گردنم درد گرفت، میخوام صاف بشینم.
دوباره تلاش کرد که از بغل پسر بیرون بیاد ولی وقتی دید که هیچ تغییری تو حالت جونگکوک ایجاد نشده، نچی کشید و فقط همونجوری موند.
بینیش رو بالا کشید و نگاهش رو به اطراف اتاقک چوبی چرخوند.
دیگه داشت حوصلهاش سر میرفت!
با بدعنقی چرخید و اینبار با زور بیشتری که بکار برد تونست خودشو نجات بده.
جونگکوک ناراضی ازین کارش بهش چشم غره ای رفت که تهیونگ در جوابش فقط شونه ای بالا انداخت و بی خیال لب زد:_ گردن درد گرفتم خب!
جلوی سرفه ی سنگینش رو گرفت و بااینکار گلوش به خارش افتاد.
با لبهای آویزون نوک انگشتاشو روی سیبک گلوش کشید و مردد از پسری که در سکوت بهش خیره مونده بود، پرسید:_ غذا نمیخوری؟ گشنه ات نیست؟
جونگکوک نگاهش رو به قفسه سینه ی پسر داد و بی توجه به سوالش، بی رمق پرسید:
+ درد هم میگیره؟
پسر چشم آبی لبخند محوی روی لبهاش نشست، دست از خاروندن گلوی بیچاره اش برداشت و با مهربونی، جوری که انگار بخواد خیال پسرِ دیگه رو از بابت سلامتیش راحت کنه، گفت:
_ نه، درد نمیگیره. چیزی نیست که بخوای بابتش نگران باشی جونگکوک.
پسر فقط سری تکون داد و دوباره پرسید:
+ وقت هایی که خوابی، راحت نفس میکشی؟ احساس خفگی بهت دست نمیده؟
تهیونگ به دیواره ی اتاقک تکیه داد و پاهاش رو بالا آورد و تو شکمش جمع کرد، صبورانه جواب سوال پسر مومشکی رو داد:
ESTÁS LEYENDO
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanficبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...