آزادیت پیشاپیش مبارک!

5K 1.1K 261
                                    

(سال1991)

با دستهاش دامن بلند لباسش رو گرفت و به ارومی چرخ کوتاهی زد.
جلوی آینه ایستاد و به لبخند محوی که گوشه‌ی لباش جا خوش کرده بود چشم دوخت.
نگاهش رو به دسته گلی که به زیباترین حالت ممکن درست شده بود انداخت و لبخندش رو عمیق تر کرد.
در به آرومی باز شد و مادرش با قدم های محکمی به سمتش قدم برداشت.
با صورتی که دیگه نشونه ای از لبخندِ چند لحظه پیشش روش نبود به مادرش خیره شد.

_ آماده ای؟

به ارومی سری تکون داد و سعی کرد که بی تفاوت بنظر برسه.

_ خوبه! بهت افتخار میکنم دخترم، تو بااین ازدواج مارو سر بلند میکنی!

مینا پوزخندی زد و با غرور نفس عمیقی کشید:

+ بهتون گفته بودم که یه روزی باعث افتخارتون میشم، من بهتر از صدتا پسر باعث سربلندیتون میشم مامان، بهتون قول میدم!

کیم میونگ لبخند محوی زد و سری تکون داد:

_ آفرین، هانا هم باید از تو یاد بگیره، باید مثل تو یه روزی به موفقیت برسه!
باید ازت یاد بگیره که چطوری میتونه مورد افتخار ما باشه!

در اتاق دوباره باز شد و چویی هانا با عجله به سمت مادر و خواهرش دویید، سر راهش سکندری خورد ولی به سرعت تونست جلوی افتادنش رو بگیره، با هیجان رو به مینا تند تند گفت:

_ اونی! چرا هنوز اینجا وایستادی؟ الان مراسم شروع میشه!

مینا با عجله برای اخرین بار خودش رو توی آینه چک کرد و بعد از گرفتن دسته گل زیباش که با گل‌های چشم نوازی آراسته شده بود، به سمت سرنوشتش قدم برداشت، به سمت همسر آینده اش، کیم دوک هوا.

~~~~~~~~~~~~~~~
(سال 2000)

پرونده رو محکم روی میز کوبید و با عصبانیت داد زد:

_ اصلا حواست به کارت هست؟! توی این هفته فقط داشتی یکسره گند بالا میاوردی!
اگه همینجوری ادامه بدی قول نمیدم که اخراجت نکنم جونگ شین!

+ جناب رئیس، لطف..

دوک هوا بی حوصله بین حرفای مردِ دیگه پرید و به ارومی دستور داد:

_ خودتو با بهونه های بیخودی توجیه نکن!
برو دنبال کارات و محض رضای خدا ایندفعه اون حواس کوفتیتو بیشتر جمع کن!
میدونم مادرت مریضه و همه ی حواست پیش اونه، بعد از این پرونده میتونی بری مرخصی ولی فقط این گندی که زدی رو جمع کن!

جونگ شین با خوشحالی لبخند زد و بعد از چندبار تعظیم کردن از اتاق بیرون رفت.

دوک هوا از خستگی تقریباً روی صندلیش وا رفت!
سرشو روی میز گذاشت و با بی حالی زمزمه کرد:

_ یذره بخوابم، فقط یه کوچولو!

ولی هنوز چشماش گرم نشده بود که صدای زنگ گوشیش تو اتاق و مغز دوک هوای خسته اکو شد!
با حالت گریه تلفن رو برداشت و بدون اینکه به شماره اش توجه کنه جواب داد:

𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!Onde histórias criam vida. Descubra agora