لطفاً قبل از شروع این چپتر یه نگاه به تعداد ووت و سین پارت قبل بندازین(:
هشتصدتا سین و صدو هفتادتا ووت درحالی که حتی به شرط دویست تا ووت نزدیکم نشده.
میخوام اینبار مثل خودتون یکم بدجنسی کنم ببینم چجوریه که انقدر بیشتر از مهربون بودن طرفدار داره!
_____________دسته گل و کادو های تولدی که جونگکوک بهش داده بود رو به دست یونجی داد تا اونارو توی اتاقش بذاره و خودش به سمت کلبه ی عزیزش قدم برداشت، میدونست که جیمین اونجاست و کل روز رو منتظرش مونده.
انقدر ذهنش درگیر حرفای جونگکوک بود که حتی نفهمید چطور اون مسافت طولانی رو تا کلبه طی کرده.
آهی کشید و بدون اینکه بخواد از پله ها بالا بره، به ستون چوبیش تکیه زد و روی زمین نشست.
نفس عمیقی کشید و بی هدف به کف دستهای سردش خیره شد، این دیگه چه موقعیتی بود؟
پاهاش رو توی سینه اش جمع کرد و متفکرانه دستی به موهای سرش کشید، چطور یه همچین اتفاقی افتاده بود؟
اصلا چرا بهش امید الکی داده بود؟ به هرحال، وقتی برای فکر کردن به یه همچین چیزی نداشت!
باید همون لحظه بی هیچ حرف اضافه ای ردش میکرد، این تردیدی که توی رد کردن خواسته ی جونگکوک داشت تو جونش وول میخورد دیگه چی بود؟
منکر عالی بودن پسر نمیشد، ولی اینکه بخواد عاشقش بشه بنظرش زیادی بعید بود!
دستی به چشمهای خسته و خواب آلودش کشید و از جاش بلند شد، بعد ازینکه با دقت خاک شلوارش رو تکوند از پله های چوبی کلبه بالا رفت، الان انقدر ذهنش خسته و از کار افتاده بود که نتونه به یه همچین چیزی فکر کنه.
ولی حتی تو اخرین لحظات هوشیاریش هم این فکر دست از سرش برنداشت، اینکه چرا به درخواست جونگکوک، نه نگفته بود!
وقتی بالاخره صدای نفسهای تهیونگ منظم شد، جیمین بی سرو صدا سر پسر رو از روی بازوش بلند کرد و اروم روی تنها بالشتی که اونجا بود گذاشت.
میخواست از روی تخت بلند شه که صدای زنگِ کوتاه گوشی دوستش، سکوت اتاق رو شکست.
با کنجکاوی خم شد و گوشی رو به آرومی از جیب شلوارِ تهیونگ بیرون کشید، یذره سخت بود ولی بالاخره تونست.
رمز رو که تاریخ کاملِ روز مرگ پدر و مادر ته بود رو زد و پیام رو باز کرد:_ چشم آبی، فکر کنم الان دیگه خوابیده باشی، ولی بهرحال دلم نیومد که اینو بهت نگم، شبت بخیر.
ابرویی بالا انداخت و گوشی رو بی اینکه بخواد به جای اولش برگردونه روی زمینِ کنار تخت گذاشت.
دمپایی هاش رو پوشید و از کلبه بیرون رفت، باد سردی که داشت می وزید باعث شد که بطرز بدی شروع به لرزیدن کنه.
همونجا، دم در نشست و پاهاش رو دراز کرد، به سرش زد که برگرده داخل و تنها پتویی که تو کلبه بود رو با خودش بیاره ولی با بیاد اوردن تهیونگ و سرمایی بودنش، ازین کار منصرف شد.
به هر حال اگه سرما میخورد به نفعش بود!
اینجوری میتونست چند روز بیشتر مدرسشو بپیچونه!
از فکر اینکه اون جئون لعنتی بخواد تنها رفیقش رو ازش بدزده با عصبانیت دندون هاش رو محکم روی هم فشار داد.
نباید میذاشت که تهیونگ تو شب تولدش پیش اون پسره ی مظلوم نما بره.
همش تقصیر خودش بود، باید بیشتر برای دوست عزیزش وقت میذاشت، لعنتی!
با ناراحتی و از روی خشم زیادش بغض کرد، اگه تهیونگ هم مثل هوسئوک تنهاش بذاره، دیگه امکان نداره که بتونه این زندگی کوفتیشو تحمل کنه.
درِ کلبه با صدای جیر کوتاهی باز شد و تهیونگی که بین پتوی قرمز رنگش گم شده بود کنارش روی ایوون کوچیک کلبه نشست.
گره پتو رو از دور خودش باز کرد و یه سرش رو، روی شونه های لرزونِ جیمین انداخت و اونو محکم دورش پیچید تا کمتر سردش بشه.
حالا اون دوتا، کاملا بهم چسبیده بودن. جیمین بالاخره داشت گرم میوفتاد.
چشماشو بست و سرش و به سر دوستش تکیه داد:

YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...