من بافتمش!

3.4K 690 165
                                        

ووت و کامنت فراموش نشه لطفاً ✨💙💜

به محض بلند شدن صدای زنگ آخر، نفسش رو با خستگی بیرون داد و سرش رو روی میز گذاشت، شقیقه ‌هاش نبض میزدن.
وقتی کلاس خالی شد، سکوت جاش رو به اون شلوغیِ لعنتی داد و جیمین اون لحظه فهمید که سکوت با تمام آرامشی که به وجود آدم سرریز می‌کنه اما دردسرهای خودش رو هم داره، دردسرهای لعنتیش رو.
لبهاش به سمت پایین متمایل شد، قلبش با سرعت بیشتری به تپیدن ادامه داد و حس خفگی و تنهایی مثل یه سم مهلک تو کل وجودش پخش شد.
جیمین دلش تنگ شده بود، دلش برای دیدن اون مرد دوست داشتنی تنگ شده بود.
بغض رو به سختی پایین داد، دستی به چشمهای نم‌دارش کشید و بعد از برداشتن وسایلش کلاس رو ترک کرد.
باید به دیدنش می‌رفت؟ نه.... اگه می‌رفت پیشش، اگه چشمهاش رو میدید، اگه لبخند زیبای دوست داشتنیش رو بعد از اون همه مدت دوری میدید، قطعا از پس کنترل کردن قلب دردسر سازش برنمیومد.
آهی کشید و فقط سعی کرد بی توجه به افکار کشنده‌اش به راه رفتن ادامه بده، اما مگه میتونست؟
لعنت بهش، جیمین هنوزم عاشق هوسئوک بود.
هنوزم بدجوری میخواستش، جیمین خیلی میخواستش.
دیدن هرروزه‌اش براش مثل یه عادت شده بود، چطور میتونست این اعتیاد رو ترک کنه؟
پوزخند تلخی زد و با خودش فکر کرد، ای کاش برای این نوع اعتیادها هم کمپ می‌ساختن!
کمپ ترک اعتیاد دلتنگی، کمپ ترک اعتیاد دیدن چشمهاش، لبخندهاش، بغل‌های گرم و نرمش.
حتی نمیتونست از جی‌هیو متنفر باشه، اون دختر زیادی کامل بنظر میومد، زیادی بی نقص بود.
ای کاش جیمین هم به همون اندازه بی نقص بود..
کودکانه بغضش رو پایین داد و زیرلب زمزمه کرد:

_ منو دوست داشته باش هیونگ، توروخدا.

قطره اشکی که لجوجانه روی گونه‌ی تپلش افتاده بود رو با پشت دست پاک کرد، امروز توی سه تا امتحان نمره ی الف گرفته بود، الان اگه رابطه‌اش با هوسئوک مثل قبلاً‌ها بود با عجله خودش رو به مطب پسر می‌رسوند و این خبر رو بهش اعلام می‌کرد تا اون برق افتخار رو از توی چشمهاش ببینه و ذوق کنه.
اگه به هیونگش همه چیز رو نگفته بود، اگه بهش چیزی از احساساتش نگفته بود، هنوزم میتونست بغلش کنه و به دیدنش بره...
اگرچه هوسئوک بهش گفته بود که هروقت که دوست داشت بره پیشش اما خودش طاقت دیدنش رو نداشت، مشکل خودش بود.
کوله‌اش روی شونه‌اش صاف کرد و از در مدرسه بیرون رفت، به راننده‌ی تهیونگ، صبح گفته بود که بعد از مدرسه دنبالش نیاد، دوست داشت تا محل کار هوسئوک پیاده بره و از پشت درخت‌ها دیدش بزنه!
اما به محض اینکه پاش به سر کوچه‌ی مدرسه‌اش رسید، دستی به نرمی دور بازوش حلقه شد و چرخوندش.
یونگی لبخند عمیقی زد و موهای تیره‌ی پسرکی که با چشمهای متعجب بهش خیره شده بود رو از روی پیشونیش به آرومی کنار زد:

+ سلام مین مینم، صبح گفتی که باید بری مدرسه، نظرت راجع به الان چیه؟

مکثی کرد ولی فورا پشیمون شد و قبل ازین که پسر بیچاره بتونه جوابی بده، با عجله ادامه داد:

𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon