آهنگ این پارت:
Dancing with your ghost by Sasha Sloen
_____________
+ هیونگ..مامان و بابام...کجان؟!
_ مردن تهیونگ!!اونا مردن، میفهمی؟! تو اونارو کشتی، تو باعث مرگشونی!
ای کاش میتونستم به همون بی رحمی که تو اینکارو کردی منم همین بلارو به سرت بیارم!
دیگه طرف من نمیای، دیگه نمیخوام ببینمت، حالم ازت بهم میخوره کیم تهیونگ، دیگه حق نداری هیونگ صدام کنی.
با بهت عقب رفت و با چشمای گرد شدش به دوجین زل زد، میخواست داد بزنه و بگه که مرگ مادر و پدرش تقصیر اون نبوده ولی وقتی دهنش و باز کرد چیزی جز هیچی بگوش نرسید!
با ترس به چهره ی عصبانی برادرش که وسایل اتاقش رو به اطراف پرت میکرد خیره شد و بی وقفه اشک ریخت، فقط به اندازه ی یه پلک زدن کوتاه اتفاق افتاد، اینکه اون صحنه بلافاصله عوض شه و تهیونگ روی استیج درحال رقصیدن باشه!
بدون اینکه بدونه چرا با ناراحتی اشک می ریخت و می رقصید، جمعیت با خوشحالی براش دست میزدن و تشویقش میکردن و این باعث میشد که ناخودآگاه فشار بیشتری بخودش بیاره تا اجرای ایده آل تری و براشون به نمایش بذاره!
اما توی یه چشم بهم زدن، تعادلش رو از دست داد و به طرز بدی روی زمین افتاد.
با شنیدن صدای قهقهه ی چند نفر، ترسیده سرش و گروند و با وحشت به چند نفری که لباسای مشکی تنشون بود و با اشاره زدن بهش، بی رحمانه میخندیدن نگاه کرد، تمام بدنش از ترس و استرس مثل بید میلرزید. نگاهش رو به سمت جایگاه تماشاگرا چرخوند و با دیدن جای خالیشون شوک زده از جاش بلند شد.
با ضربه ای که به شونه ی لرزونش خورد از جا پرید و درحالی که دستاش و محکم دور خودش حلقه کرده بود برگشت.
با دیدن جونگکوکی که رو به روش ایستاده بود نفس راحتی کشید و خواست بغلش کنه که پسر مو مشکی بهش اجازه ی اینکارو نداد و بجاش محکم اون رو به عقب هل داد، تهیونگ بی تعادل تلو تلو خورد و در نهایت با شدت روی زمین افتاد، با تعجب و ترس به چشمای بی حس پسرِ دیگه خیره شد، اینکه حتی نمیتونست حرفی بزنه همه چیز رو براش سخت تر میکرد!
جونگکوک جلوی پاهاش زانو زد و با پشتِ دست گونه ی خیس از اشکش رو نوازش و با صدای آرومی زمزمه کرد:
_ تا کی میخواستی بهم دروغ بگی چشم آبی؟ هوم؟
تهیونگ دستپاچه سرش و به چپ و راست تکون داد، خواست مخالفت کنه ولی حرفی از دهنش بیرون نیومد، جونگکوک با دیدن این صحنه بی پروا خندید و با حرص داد زد:
_ حالا عالی شد! میدونی چرا؟ چون دیگه نمیتونی با دروغات خرم کنی!
و تهیونگ برای لحظه ای، ایستادن قلبش رو حس کرد!
کسی وحشیانه تکونش داد و اسمشو فریاد کشید و چند ثانیه بعد بدون اینکه متوجه چیزِ دیگه ای بشه، داشت با چشمای گرد شده به دوجینی که با نگرانی بهش خیره شده بود، نگاه میکرد.
دوجین به محض دیدن چشمای باز برادرش اونو از روی تخت بلند و محکم بغلش کرد و با کف دستش عرقایی که روی صورت پسرِ بیچاره نشسته بود رو پاک کرد.
تهیونگ بی وقفه میلرزید و بی صدا اشک می ریخت و این حالتش بدجوری دوجین رو به وحشت می انداخت!
KAMU SEDANG MEMBACA
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fiksi Penggemarبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...
