گوشیش رو بعد از یه دور چک کردن تو جیب کت مشکی رنگش برگردوند و با کنجکاوی رو به سارا گفت:
_ هیچ ایده ای درمورد اینکه امشب قراره بهمون چی بگه داری؟!
سارا موهای چتری و قهوه ای رنگ تهیونگ رو از روی چشماش کنار زد و جواب داد:
+ نه واقعا! خیلی دوست دارم بدونم چخبره.
موهای تهیونگ زیادی بلند شده، یادم باشه ببرمش موهاشو کوتاه کنن.
دوک هوا با لبخند به موهای خوشرنگ پسرش که جدا از قهوه ای بودنشون، رگه هایی از قهوه ای روشن توشون به چشم میخورد خیره شدو گفت:
_ نه کوتاهشون نکن، موی بلند بهش میاد، تا زمانی که خودش دوست نداشت کوتاه کنه بذار همینجوری بمونه.
سارا شونه ای بالا انداخت و نگاهش رو به در ورودی رستوران داد:
+ باشه، هرجور خودش راحته.
تهیونگ بی حوصله چونهاش رو به میزی که زیادی براش بلند بود تکیه داده بود و پاهاشو تو هوا تاب میداد.
چند لحظه بعد با صدای مادرش که خبر از اومدن هیونگش میداد، سرشو از روی میز بلند کرد و با ذوق دنبال دوجین گشت.
دوجین به محض دیدن خانوادهاش با لبخند به سمتشون اومد، و چیزی که باعث تعجب اونا شد این بود که دوجین تنها نیومده بود!
سارا و دوک هوا با کنجکاوی به دختری خیره شده بودن که حالا کنار دوجین جلوی اونا ایستاده بود.
دختر لبخند دلنشینی رو لبهاش نشوند و با احترام تعظیم کوتاهی کرد و موقرانه و شمرده گفت:
~ سلام، از دیدنتون خوشبختم، من مین سالی هستم.
سارا زیر چشمی نگاهی به دوک هوایی که دهنش از تعجب باز مونده بود انداخت و چشم غرهی نامحسوسی بهش رفت، بدون اینکه زیاد جلب توجه کنه، به آرومی با آرنجش به پهلوی دوک هوا ضربه ای زد تا اونو از شوک دربیاره:
_ اخ! یعنی سلام! اوه، ببخشید، واقعا یه لحظه شوکه شدم، منم از دیدنت خوشبختم دخترم.
سارا لبخندی به دختر رو به روش زد و اونو دعوت به نشستن کرد.
به محض نشستنشون، دوجین با صدای آروم و خونسرد همیشگیش رو به پدرو مادرش گفت:
× میدونم سنم شاید از نظرتون برای زدن این حرفا زیاد مناسب نباشه ولی، دوست داشتم که شمارو با سالی آشنا کنم، ما چند وقتی هست که همو میشناسیم، و من واقعا دوستش دارم.
سارا با مهربونی رو به پسرش گفت:
+ نه اتفاقا کار خوبی کردی، اینجوری خیلیم بهتره!
دوجین با نگاهش از مادرخوندهاش تشکر کرد و رو به تهیونگی که با بُهت به سالی خیره شده بود گفت:
× نیم وجبم؟! چرا ماتت برده؟! نکنه حالت بده؟!
تهیونگ لبهاشو آویزون کرد و با دلخوری نگاهش رو از برادرش گرفت:
YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...
