دروغگو

4K 854 222
                                    

شرط ووت این پارت صد و پونزده تا⁦^_^⁩
_____________

نگاهی به اطراف انداخت و وقتی اثری از جونگ‌کوک ندید با حرص نفسش رو بیرون داد، باز این پسره کجا در رفته بود؟
چشم غره ای به جای خالی برادرش رفت و بی حوصله مشغول جمع کردن وسایلش شد، داشت از فضولی میمرد تا بتونه سر از کار برادر همیشه آرومش دربیاره!
از جاش بلند شد تا از کلاس بیرون بره ولی حرف شین هه_ یکی از همکلاسیهاش_ باعث شد سرجاش بایسته و به طرفش برگرده:

× جئون، راستشو بگو چجوری ووبین و فراری دادی؟ نکنه بازم اخلاق گندت کار دستت داد؟

پوزخندی زد و با قدمای اروم به سمت دختر راه افتاد، اونقدر نزدیک رفت که صورتاشون فقط چند سانتیمتر باهم فاصله داشتن، شین هه با استرس نگاهش و از چشمای سرد دختر دیگه گرفت و اینکارش باعث عمیق تر شدن پوزخند سورا شد:

_ خیلی دوست داری بدونی که ووبین چرا ولم کرد مگه نه؟ میخوای بهت دلیلشو بگم؟

به آرومی زمزمه کرد و بدون اینکه منتظر جواب شین هه بمونه ادامه داد:

_ بخاطر اخلاقم نبود بلکه بخاطر دیوونگیم بود، مواظب خودت باش شین هه، من بدجوری دیوونم، اگه بخوای زیاد رو اعصابم راه بری واقعا نمیتونم تضمین کنم که جون سالم بدر ببری!

با دیدن چشمای گشاد شده از ترس دختر نیشخندی زد و از کلاس بیرون رفت، آدمای احمق!
وسایلش و داخل لاکرش گذاشت و بعد از برداشتن کتابای ساعت بعد درشو قفل کرد، تابی به موهای بلند و مشکی رنگش داد و با ارامش به سمت کلاس دیگش که ته سالن بود قدم زنان راه افتاد.
تو دنیای خودش بود که با گرفته شدن دستش از جا پرید، با تعجب به پشت برگشت و با دیدن چهره ی غمگین ووبین با حرص چشم غره ای بهش رفت.
چرا این پسره ی احمق راحتش نمیزاشت؟ تا میخواست فراموشش کنه جلوش ظاهر میشد و تمام تلاشاشو به گند می‌کشید!
چرا فقط مثل همه از دستش فرار نمیکرد؟ نکنه واقعا عقلشو از دست داده بود؟

_ چی میخوای ووبین؟

به سردی گفت و مچشو از گره ی دست ووبین بیرون کشید، اصلا حوصله ی نشون دادن یه کی دراما ی لایو و برای بقیه اونم وسط سالن مدرسه نداشت!

+ بزار باهات حرف بزنم، لطفا به حرفای منم گوش کن.

با بیچارگی گفت درحالی که میدونست جواب دختر رو به روش قطعا منفیه!
ولی چاره ی دیگه ای هم جز التماس کردن بهش نداشت، ووبین بدون جئون سورا هیچی نبود!

_ دیگه حرفی برای گفتن نمونده، لطفاً فقط بیخیالم شو، من آدم خوبی برات نیستم.

+ فقط برای یبارم که شده بجام حرف نزن و تصمیم نگیر!

_ تو مغزت پاره سنگ برداشته! وگرنه اگه هوش و حواست سرجاش بود عاشق من نمی شدی!

ووبین برای چند لحظه بهش خیره شد و در نهایت، رو به جمعیتی که دورشون و گرفته بودن با تمام توانش داد زد:

𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!Onde histórias criam vida. Descubra agora