دروغ!

4.7K 979 248
                                        

~ جئون جونگ‌کوک،
دلیل اینکار مزخرفت چیه؟!

جئون سورا شوکه گفت و به چشم‌های ترسیده‌ی برادرش خیره شد.
تهیونگ با خونسردی همیشگی‌اش، نگاه کوتاهی به چهره‌ی درهم جونگ‌کوک انداخت و بی حرف کمی هلش داد تا ازش فاصله بگیره.
بی توجه به دختری که با عصبانیت بهشون خیره شده بود، کیفش  و از روی میز قاپید و طبق عادت، روی شونه‌ی راستش انداخت.
به سمت پسرِ دیگه چرخید و خطاب بهش نیشخندزنان گفت:

_ دفعه‌ی بعدی جئون، مجازاتت فقط به یه بغل کردن ساده ختم نمیشه!
من همیشه انقدر مهربون نیستم.
وقتی شرط بندی بلد نیستی، بیخودی توش قلدر بازی در نیار!

و بدون اینکه حتی کوچیکترین نگاهی به سورا بندازه از آموزشگاه بیرون رفت و اون‌ها رو تنها گذاشت.
جونگ‌کوک که تازه از بهت در اومده بود، از جا بلند شد و حین جمع کردن وسایلش به سردی گفت:

+ سرت رو از کارهای من بکش بیرون، سورا!

~ پس تو هم از این پسره‌ی احمق فاصله بگیر!

گفت و بی این که منتظر شنیدن جوابی از طرف برادرش باشه، از اونجا دور شد.
جونگ‌کوک با عصبانیت دسته‌ای از موهاش رو کشید، الان تهیونگ راجع بهش چی فکر می‌کرد؟!
احمقی که به محافظت نیاز داره؟!
جونگ‌کوک به هیچ‌وجه دوست نداشت که از دید اون پسر چشم آبی ضعیف بنظر بیاد ولی حالا همه چیز بر خلاف میلش اتفاق افتاده بود!
آهی کشید و بی حوصله کتاب‌های تلنبار شده روی دستش رو روی میز چوبی پرت کرد‌ با اینکارش سر چندنفری که اونجا نشسته بودن به سمتش برگشت ولی جونگ‌کوک کوچیکترین اهمیتی نداد، الان مشکلات مهم تری برای فکر کردن بهشون داشت!

تهیونگ بیخیال سوار ماشین شد و به جیسام اشاره زد که راه بیفته:

× ارباب جوان، می‌رید خونه؟!

تهیونگ نیم نگاهی به جیسام انداخت و زیرلب تقریبا زمزمه کرد:

_ نه، باید برم مطب دکتر گوک.

× چشم.

هندزفری‌هاش رو گذاشت ولی بلافاصله درشون آورد، در اون لحظه آهنگ گوش کردن فقط باعث بیشتر له شدن قلبش می‌شد! آهنگ‌ها عجیب قدرتمند بودن.
در تمام طول مسیر بدون اینکه بخواد حرفی بزنه، سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود. صدای زنگ گوشیش که بلند شد، بی میل نگاه کوتاهی به صفحه‌ اش انداخت، یه پیام از جونگو؟!
حتی حوصله‌ی باز کردن پیام رو هم نداشت! پس گذاشت همینجوری نخونده باقی بمونه و دوباره چشم‌هاش رو بست.
صدای آروم و موقر جیسام اون رو به دنیای حاضر برگردوند:

× رسیدیم قربان، من همینجا منتظرتون میمونم.

لبخند محوی زد و بعد از تشکر کوتاهی، از ماشین پیدا شد و به سمت ساختمون قدم برداشت.
همین حالاش هم پنج دقیقه از وقتش گذشته بود ولی تهیونگ حتی کوچیکترین اهمیتی هم به این قضیه نمی‌داد.
بالاخره جلوی در مطب ایستاد و بعد از اجازه گرفتن از منشی برای داخل رفتن، تقه‌ای به در زد و وارد اتاق شد.
دکتر گوک، مثل همیشه رو به روی پنجره ایستاده بود و به آرومی از لیوان آبی رنگی که دستش بود، قهوه می‌نوشید.
بی صدا روی مبل نشست و با صبوری منتظر به حرف اومدن اون مردِ خونسرد شد.
دکتر گوک بالاخره به سمتش برگشت و لیوان رو با دقت روی میز گذاشت.
لبخند گرمی به صورت بی روح تهیونگ زد و ساعت رو چک کرد:

𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!Where stories live. Discover now