+ لعنت بهتون!
با حرص در اتاق دبیران رو کوبید و به سمت کافه ی موسسه قدم برداشت.
دیگه تحمل این همه فشار و استرس رو نداشت.
اگه انسان توانایی بالا اوردن افکار و حرصش رو داشت، جونگکوک قطعا وسط همین موسسه ی کوفتی خودش رو تخلیه میکرد!
بدون ذره ای شک و تردید، کارش ساخته بود!
اگه یه درصدم معلم فرصت طلبش زیرآبش رو پیش مادر و خاله اش نمیزد، قطعا سورا میزد!
با دیدن خواهرش که به دیوارِ آخر راه پله تکیه داده بود و سرخوشانه با موهای بلند و مشکی رنگش ور میرفت، آهی کشید و دندوناش رو با خشم روی هم سابید.
جلوش ایستاد و با بدترین لحنی که سراغ داشت، به سورا توپید:+ خب، کی قراره بذاری کف دستشون؟ امشب؟ یا نکنه همین حالاشم خبرا رو رسوندی؟
دختر پوزخندی زد و با جدیت به چشمای عصبانی برادر دوقلوش خیره شد، مکث آزاردهنده ای کرد و در نهایت با خونسردی گفت:
× کوک، بیا یه معامله باهم بکنیم!
تو که نمیخوای بدبخت تر از چیزی که الان هستی بشی، مگه نه؟
حتی فکر اینکه مامان و خاله بفهمن که تو با کیم دوستی، منو هم میترسونه چه برسه به تو!ناباورانه خندید و به نرده ی چوبی تکیه زد، نگاهش رو به اطراف چرخوند و با بیخیالی لب زد:
+ سورا، من خستم باشه؟ واقعا خستم.
حرفتو زودتر بزن.خم شد تا بند کفشِ باز شده اش رو ببنده و توی همون حالت شروع به حرف زدن کرد:
× امشب خونه نیستن، نپرس کجان چون خودمم نمیدونم!
البته بهم گفته بودنا، ولی حقیقتش رو بخوای اونقدری برام مهم نبود که بخواد یادم بمونه!سرجاش صاف ایستاد و ادامه داد:
× امشب با ووبین قرار دارم.
من حرفی از این گند امروزت و دوستی با برادر کیم دوجینِ بزرگ نمیزنم و توهم چیزی از قرار من بهشون نمیگی!
خب، نظرت چیه؟رو پاهاش عقب جلو شد و دستی به موهای سرش کشید، کمی دو دوتا چهارتا کرد و درنهایت پذیرفت:
+ قبوله!
تو دهنت رو در ازای بسته بودن دهن من، بسته نگه میداری!
به این میگن یه معامله ی عالی!
حالا هم از جلوم برو کنار، امروز خیلی دیدمت!کیفش رو، روی دوشش انداخت و بی معطلی و با خوشحالی از پله ها پایین رفت.
میدونست که چشم آبیش الان قطعا توی کافه، منتظرش نشسته.
صندلی مقابل پسر رو عقب کشید و روش نشست، کیفش رو، روی میز انداخت و بالاخره، نفس راحتی کشید._ احتمال زنده موندنت چند درصده؟
همونطور که به ظرف سیب زمینی و قارچ و پنیرش _که دست نخورده باقی مونده بود_ خیره شده بود، با احتیاط پرسید.
جونگکوک آهی کشید و چنگال رو از دست پسرِ دیگه بیرون کشید و مشغول خوردن مخلوط سیب زمینیش شد:
![](https://img.wattpad.com/cover/205314800-288-k298575.jpg)
YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...