سارا با خستگی سایتای مختلف رو به دنبال یه اسم خوب برای پسرش میگشت ولی هنوزم نتوسته بود اسمی پیدا کنه که به دلش بشینه.
با ناراحتی آهی کشید و گوشیش رو خاموش کرد، اسم مورد علاقه ی سارا برای پسر کوچولوش الکساندر بود ولی به محض اینکه این اسمو به دوک هوا گفت، شوهرش زد زیر خنده و با مسخرگی گفت که لابد قراره در اینده مثل گراهام بل یه تلفنی، چیزی اختراع کنه بده دست ملت!
از اون روز به بعدم تا سارارو میدید به شوخی رو به شکمش میگفت: الکساندر گراهام بل بابا چطوره؟! چیزی که اختراع نکردی اون تو بابایی؟!
البته سارا هم بیکار ننشست و تلافی این شوخیای بی مزه ی دوک هوا رو سرش خالی کرده بود!
اسم مورد علاقه ی دوک هوا برای پسر تو راهیشون موهیول بود!
سارا هم از طریق یکی از برنامه های تلویزیونی به اتفاق فهمید که این اسم یکی از شخصیتای جنگی فیلمای کره اس!
ازون لحظه به بعد تا چشمش به دوک هوا می افتاد سریع دستاشو میذاشت رو شکمشو با مسخرگی میگفت: پسرم یذره اروم تر اون تو شمشیر بازی بکن!
و همین اختلاف نظر باعث شده بود که تا به الان که ماه هفتم بارداری سارا بود نتونن اسمی برای پسرشون انتخاب کنن!
این هفته برای تعطیلات اومده بودن به یکی از ویلا های اطراف شهرشون.
دوک هوا برای کاری بیرون رفته بود و دوجینم به طرز مشکوکی سرش رو تا کمر تو کتاب اسامی کره ای فرو کرده بود!
سارا با دیدن این حالت دوجین لبخندی زد و از جاش بلند شد تا برای دوجین از آشپزخونه، که طبقه ی بالا بود چندتا بسته چیپس و پفک بیاره تا باهم بشینن فیلم ببینن.
وقتی از پله ها بالا رفت، حرکت بامزه پسر تنبلش رو که به ارومی لگد کوتاهی بخاطر شکایت از فعالیت مادرش به شکمش زده بود، احساس کرد.
پسرش به شدت موجود تنبلی بود، گاهی اوقات انقدر اروم میشد که سارا رو به وحشت مینداخت و باعث میشد که هر دفعه اون و دوک هوا با نگرانی به دکتر مراجعه کنن.
سارا لبخندی زد و دستی به شکمش کشید:
_ ببخشید کوچولو، قول میدم که دیگه از جام بلند نشم تا دوباره بیدارت نکنم.
بعد ازینکه چندتا بسته چیپس و پفک از آشپزخونه برداشت به سمت راه پله رفت.
نفهمید چیشد، تنها چیزی که تونست اون لحظه درک کنه سیاهی رفتن چشماش و پرت شدنش از پله ها و جیغ بلند و وحشت زده ی خودش بود.
به شدت از پله ها به پایین پرت شد و درنهایت روی زمین سرد افتاد.
شکمش به طرز وحشتناکی درد میکرد و سارا حتی توان جیغ زدن هم نداشت.
با اخرین ذره ی هوشیاریش به پسرش التماس میکرد که دووم بیاره و نمیره.
دوجین به محض شنیدن صدای جیغ سارا با ترس به سمت راه پله دویید.
وقتی سارا رو توی اون وضعیت دید بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه بلافاصله زد زیر گریه و به سمتش رفت و پشت هم صداش زد.
دوجین تا به حال سارا رو فقط به اسم صدا میزد، هیچوقت تو این دوسال نخواست که بعنوان مادر قبولش کنه، ولی توی اون لحظه انقدر بخاطر از دست دادن اون و داداش کوچولوش ترسیده بود که با بی پناهی برای اولین بار داد میزد:
YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...
