بی شک من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل ازینکه متولد بشم هم، عاشقش بودم!
من به این دنیا پا گذاشتم، تا اخرین راه نجاتش باشم.
من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم.
پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و تا اخرین لحظه، برای به دست آوردنت تمام دریاهارو، یه تنه شنا میکنم!
چون اینبار قراره که من این بازی رو ببرم!
.
.
.
جی هیو درحالی که با آرامش به ویترین های رنگارنگ و جذاب مغازه ها نگاه میکرد، تو پیاده رو قدم برمیداشت.
باد تو موهایی که به تازگی رنگشون کرده بود پیچید و باعث شد که دختر، اون هارو با کشی که دور مچ دستش بود محکم ببنده.
پاشنه های هفت سانتی کفشش پاهاش رو ازار میداد ولی بااین وجود تصمیمی برای تاکسی سوار شدن نداشت، دوست داشت بعد از مدتها پیاده روی کنه.
جلوی مغازه ای ایستاد و به لباس سرخ رنگی که به تن مانکن بود خیره شد، خوشگل بود!
میخواست بره و امتحانش کنه ولی وسط راه پشیمون شد و فقط به راهش ادامه داشت، امروز تو مود لباس خریدن نبود.
امروز سر ساعت پنج عصر با هوسئوک قرار داشت ولی پسر بخاطر خراب شدن ماشینش نتونست به موقع خودش رو برسونه، و البته که این قضیه ذره ای ناراحتش نکرد، فقط در جواب سوالهای پی در پی پسر که میپرسید"میتونه خودش تنهایی برگرده؟ یا مشکلی نداره؟" سری تکون داد و بهش اطمینان داد که واقعا مشکلی بااین قضیه نداره!
انقدر سرگرم سرک کشیدن به ویترینها بود که حواسش از رو به روش پرت شد و محکم به کسی برخورد کرد.
بی تعادل چند قدم عقب رفت ولی تونست با گرفتن دستگیره در یکی از مغازه ها جلوی افتادن خودش رو بگیره.
با حرص سر بلند کرد تا به اون فرد بتوپه ولی سریع پشیمون شد وقتی که بیاد اورد مقصر این برخورد درواقع خودش بوده که سر به هوایی کرده.
پس فقط آهی کشید و تعظیم کوتاهی رو به مرد کرد:
_ معذرت میخوام.
پسر که با لبهای آویزون به بلوز آبی رنگش که حالا بخاطر سیب زمینی های سسیش که تا همین چند لحظه پیش مشغول خوردنشون بود، لکه دار شده بود، با شنیدن صدای جی هیو سربلند کرد و به آرومی گفت:
+ اشکالی نداره، پیش میاد دیگه.
جی هیو همونطور که با شرمندگی به لکه های بزرگ و کوچیکی که روی لباس پسر بود نگاه میکرد، گفت:
_ من تو کیفم یه بطری اب دارم، بذار بهت بدم.
و بی مکث بطری اب رو از تو کیف دستی مشکی رنگش بیرون کشید و به دست خالی پسر داد:
_ بازم ببخشید، من دیگه میرم.
پسر زیرلب تشکر کوتاهی کرد و از سر راه دختر کنار رفت تا بتونه رد شه.
ظرف سیب زمینی عزیزش رو که حالا تقریباً چیزی ازشون باقی نمونده بود رو تو سطل اشغال پرت کرد و بعد از پیدا کردن یه دستمالِ سالم از تو جیب شلوارش، مشغول تمیز کردن لباسش شد.
به محض شنیدن صدای زنگ موبایلش دست از کارش کشید و جواب تماسش رو داد:
YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...
