(ده سال بعد)
با سرخوشی کیفش رو روی دوشش انداخت و کفش به دست با عجله از پله ها پایین اومد.
وقتی پله ها تموم شد با شیطنت روی کف لیز سالن با جورابای قرمز و طلایی رنگش سُر خورد و دور خودش چرخید.
تو دنیای خودش بود که صدای محکم برادرش اونو سرجاش میخکوب کرد:_ کیم تهیونگ! صبحت بخیر و اخرین باری باشه که اینجوری با جوراب اینجا سُر میخوری!
تهیونگ با خباثت خندید و تعظیم کوتاهی کرد:
+ صبحتون بخیر کیم بزرگ!
سعیمو میکنم که به حرفتون گوش نکنم و تا میتونم رو کف لیز اینجا با جورابای رنگیم سر بخورم!دوجین با خونسردی رو به روش ایستاد و به میز ناهار خوری بزرگی که تو سالن بود اشاره کرد:
_ اول صبحانتو بخور، بعد برو مدرسه، فکر زیرابی رفتنم نزنه به سرت نیم وجبی!
+ محض اطلاعات من دیگه قدم نیم وجب نیست!
_ و این باعث نمیشه که من دیگه نیم وجبی صدات نزنم!
تهیونگ آهی کشید و دنبال دوجین به سمت میز ناهارخوری رفت.
با حرص سمت راست دوجین رو صندلی نشست و به لیوان شیری که رو میز بود چشم غره رفت.
چند لحظه بعد سالی وارد سالن شد و با لبخند درخشانی به تهیونگ صبح بخیر گفت و کنار دوجین نشست.
تهیونگ با بی حوصلگی و تنفر به لیوان شیرش زل زده بود و نقشه ی فرارش ازین صبحانه ی کذایی و طراحی میکرد.
دوجین متوجه نگاه خیره ی برادر شیطونش به لیوان شیرش شد و پوزخندی زد:_ حتی فکر در رفتن از این صبحانه هم به سرت نزنه نیم وجبی!
تهیونگ با تخسی به چشمای هیونگش زل زد و حاضر جوابی کرد:
+ تو میدونی که من ازش متنفرم!
_ و تو هم میدونی که نباید منو عصبانی کنی مگه نه؟!
+ داری زور میگی!!
_ قطعا همینطوره!
حالا زود باش و صبحانتو بخور قبل ازینکه مدرست دیر بشه!سالی کلافه از بحث صبحگاهی همیشگی اون دوتا سر صبحانه خوردن تهیونگ، چشماشو چرخوند.
تهیونگ دماغش و با یه دستش گرفت و سریع شیرش و سر کشید و البته که طبق معمول همیشه، بعدش با صورت جمع شده اوق زد!
دوجین با نگاهش براش خط و نشون کشید._ متوجه ای که جدیدا خیلی لوس شدی؟!
+ متوجه ای که جدیدا خیلی زورگو شدی؟!
سالی بی حوصله روی میز کوبید و توجه دو نفر دیگه رو جلب خودش کرد:
× مگه دیروز بهتون نگفته بودم که دیگه حق ندارین سر میز صبحانه بحث بکنین؟!
دو پسر دیگه با مکث سری تکون دادن و بالاخره دست از بحث بی سرو تهشون کشیدن.
× من امشب بیمارستان شیفتم، شام منتظرم نمونین.

CZYTASZ
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...