کامنت های پارت قبل خیلی زیبام کرد وللهی((=
خلاصه که اینم پارت جدید، تند تند نوشتمش تا شماهم زیبا شید^^
راحت بخونین، جهنمی در کار نیست...تو این پارت نیست...در بعدی ها هست...هار هار..
اهم.. خلاصه که قربون همگی، کامنت و ووت فراموش نشه، بوس بر شما^^🦄💙💜
______________________
با خستگی خودش رو پاکشون به سمت یه بلوار برد و روش نشست، کف پاهاش بطرز بدی تیر میکشید.
نفسش بالا نمیومد و قلبش با شدت بالایی بی وقفه میتپید.
با بی حالی چشم هاش رو بست و با درد به جلو متمایل شد، چنگی به سینه اش زد و تو خودش جمع شد، ناله ی دردناکی از ته گلوش بلند شد.
گوشیش رو تو اتاقش جا گذاشته بود و علاوه بر اون، هیچ پولی به همراه نداشت.
جایی هم برای رفتن نداشت.
برای یه لحظه به سرش زد که بره پیش جونگکوک، ولی سرشو به ارومی به چپ و راست چرخوند و زمزمه کرد:
_ نه! امروز تولدشه، نباید ناراحتش کنم.
زبونش رو روی لبهای خشک شده اش کشید تا کمی ترشون کنه ولی فایده ای نداشت، بدجوری تشنه اش بود.
لبهاش رو با ناراحتی آویزون کرد و بیشتر از قبل، تو خودش جمع شد.
یه صبح زمستونی برای پسری که چیزی به جز یه دست لباس خونگی به تن نداشت، میتونست خیلی سرد و ترسناک باشه.
لرزی کرد و نگاهش رو به اسمون بالای سرش داد، خورشید تازه داشت طلوع میکرد!
تو حال و هوای خودش بود که دستی روی شونه اش نشست و باعث شد که پسرک چشم آبی با وحشت از جا بپره و داد کوتاهی بکشه.
هول شده خودش رو عقب کشید که تعادلش رو از دست داد و از بلواری که روش نشسته بود با باسن روی زمین یخ زده افتاد.
نفسش از درد بند اومد ولی بدون ذره ای مکث به سمت صاحب دست برگشت و به محض دیدنش چشمهاش از روی تعجب گرد شد.
دختر بچه ی ده دوازده سالی ای که موهای بلندش رو به سختی با بند کفش کهنه ای به دو طرف سرش گیس کرده بود، صاحب اون دست بود.
دختر، صورت کثیف و لباس های پاره ای داشت، ولی لبخندش انقدر زیبا و دلنشین بود که نگاه تهیونگ رو مسحور خودش کرده بود.
پسر دستپاچه از جا بلند شد و پشت شلوارش رو تکوند تا خاکی که روش نشسته بود، پاک شه.
وقتی کارش تموم شد، صاف ایستاد و اینبار با کنجکاوی بیشتری به دخترک خندونی که همچنان جلوش در سکوت ایستاده بود، خیره شد و لب زد:
_ تو دیگه کی هستی؟ کارم داری؟
دخترک لبهاش رو بهم فشرد و بی اینکه جوابی به سوالهای پسر چشم آبی بده، دستش رو جلو برد و چیزی رو جلوی نگاه پسر تکون داد.
یه بطری آب!
تهیونگ با شک به بطری و بعد به دختر نگاه کرد، با تردید ازش پرسید:
_ مال منه؟
و وقتی سر دختر به نشونه ی مثبت، بالا و پایین شد، لبخند عمیقی زد.
بطری اب رو با احترام از دستش گرفت و تعظیم کوتاهی کرد:
_ ممنونم، خیلی بهش نیاز داشتم.
براش مهم نبود که اون بطری تمیز هست یا نه، یا قبلا چه کسایی ازش استفاده کردن.
تهیونگ به خودش حق نمیداد که دست مهربون اون دختر رو رد کنه و دل کوچیکش رو بشکنه.
پس فقط به مقداری که تشنگیش رو رفع میکرد ازش نوشید و دوباره با احترام اون رو به صاحبش برگردوند.
با نفسی که حالا تا حدودی جا اومده بود روی بلوار نشست و خودش رو با دستهاش بغل کرد، با سر به کنارش اشاره زد و با لبخند از دختر تقاضا کرد:
YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...
