متأسفم!

3.5K 741 150
                                    

اهنگ این پارت رو تو چنل گذاشتم.
________________

زنگ اخر که خورده شد، تهیونگ به دنبال دوست عزیزش کل سالن های طویل مدرسه رو دویید تا بتونه قبل از بیرون رفتنش از مدرسه پیداش کنه.
وقتی نتونست اثری از رفیقش پیدا کنه با حرص لگدی به دیوار پروند و شماره ی پسر رو گرفت و البته که اونم جوابش رو نداد!
جدیدا جیمین حتی بیشتر از قبل تو خودش رفته بود و از همه دوری میکرد، خیلی غمگین تر شده بود و این تهیونگ رو به شدت میترسوند.
با ناراحتی آهی کشید و با قدمهای شل و ول به سمت در خروجی مدرسه راه افتاد، باید بعدا به هیونگش می‌سپرد که براش یه ماشین بخره، هرچند که دلش نمیومد راننده شخصی عزیزش رو هرروز موقع سروقت آماده نشدناش ازار نده!
از در مدرسه که بیرون اومد سر چرخوند تا بتونه راننده و ماشین رو پیدا کنه، به محض دیدنش خواست به سمتش بدوه که صدای جر و بحثی توجهش رو جلب کرد:

+ جیمین چرا اینطوری شدی؟ من فقط میخوام باهات حرف بزنم همین!

_ نمیخوام، دست از سرم بردار، به تو چه که تو کارام دخالت میکنی.

+ جیمین اینکارا برای چیه؟ من فقط می‌خوام بدونم که تو چرا انقدر ازم دلخوری.

به آروم ترین حالت ممکن روی نوک پاهاش به سمت دیوارهای پشتی مدرسه رفت و دزدکی دو نفری که داشتن باهم بحث میکردن رو دید زد.
هوسئوک مدام جلوی جیمین رو می‌گرفت تا مانع رفتنش بشه و پسر هم با بی قراری هردفعه مرد رو کنار میزد تا از دستش فرار کنه.
ولی وقتی نتونست با حرص شروع کرد به داد و بیداد!

_ ولم کن آقای محترم چرا مزاحم میشی؟ بذار برم!

هوسئوک با چشمای گرد شده وحشت زده کف دستاش رو جلوی دهن پسر گذاشت تا بیشتر از این داد و فریاد راه نندازه.

+ جیمین خفه شو!
چرا وحشی بازی درمیاری؟ یا میای و باهام حرف میزنی یا من تا فردا صبح همینجا نگهت میدارم.

جیمین وقتی دید واقعا چاره ای جز حرف زدن با هیونگش نداره با ناامیدی آهی کشید و سری تکون داد، قلبش داشت از درد مچاله میشد:

_ باشه... باشه، بریم.

تهیونگ وقتی فهمید قضیه بالاخره تموم شده به سرعت برگشت تا ازونجا دور بشه، به هرحال دوست نداشت که هیونگ و رفیقش بفهمن که اون تمام مدت فالگوش ایستاده بود!
امیدوار بود که جیمین بالاخره حقیقت رو به هیونگش بگه، تنها و آخرین راه همین بود، یا هوسئوک قبولش میکرد و باهاش میموند و یا ردش میکرد و برای همیشه این قضیه تموم میشد.
دنیای عجیبیه، بعضی آدم ها، دوستت نخواهند داشت، حتی اگه هر کاری براشون بکنی.
اصلا دوست نداشت که رفیقش رو تا به این حد شکسته و غمگین ببینه ولی چه میشه کرد؟ زندگی همینه!
سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و با انگشتهای دست راستش روی پاش ضرب گرفت، زیرلب دعا کرد که همه چیز بخیر بگذره.
.
.
.
حیاط پشتی کلینیک دامپزشکی از همیشه خلوت تر و اروم تر بود، سگها و گربه هایی که همیشه اونجا با شادترین حالت ممکن بازیگوشی میکردن حالا اروم گوشه ای دراز کشیده بودن و با گوشهای بالا اومده اشون با کنجکاوی به دو پسری که رو به روشون نشسته بودن، خیره شدن.
جیمین بغضش رو به سختی پایین داد و دهن باز کرد تا حرفی بزنه، ولی صدایی ازش درنیومد.
نمیدونست که چی باید بگه، مثلا بگه هیونگ من عاشقتم و تو هم باید با من باشی؟ یا دختری که عاشقشی رو بخاطر من رها کن؟
چی باید می‌گفت؟ نمیدونست، پس فقط دهنش رو بست و به نوازش کردن شکم گربه ی قهوه ای رنگی که کنارش روی چمنای خوشرنگ ولو شده بود ادامه داد.
هوسئوک وقتی که دید این پسر قرار نیست حرفی بزنه صداش رو نمایشی صاف کرد و به نرمی گفت:

𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!Where stories live. Discover now