تموم کرده!

4.9K 1K 430
                                        

_ دوجین مواظب باش!

سالی با ترس تقریبا جیغ کشید وقتی که دوجین بخاطر استرس و نگرانی زیادش بدون توجه به ماشینی که داشت بهش میزد از خیابون رد شد.
بی حواس گوشیشو به دستای سالی داد و بهش گفت که به عمه‌اش و عمو سوکجینش زنگ بزنه و خودش به سمت پذیرش دویید.
سالی با دستایی که میلرزیدن به هه جین و سوکجین زنگ زد و بهشون گفت هرچی زودتر خودشونو برسونن.
بعد از قطع کردن تلفن با عجله دنبال دوجین گشت، به محض دیدن صحنه‌ی رو به روش، فقط تونست با تمام توانش به سمت پسرکی که از شوک به شدت میلرزید بدوه!
اشکاش بی وقفه از چشماش رو گونه هاش می افتادن و سالی با ترس دوجینی رو که به طرز ترسناکی حال بدی داشت رو محکم بغل کرد.
دوجین، انگار که دیوونه شده باشه، با صدای وحشتناکی از ته دلش داد میزد و سعی میکرد که خودشو از بغل محکم سالی بیرون بکشه.
مردم و پرسنل بیمارستان به سرعت دور پسر جوونی که با بی پناهی داد و بیداد میکرد و از ترس و غم به شدت میلرزید، جمع شدن.
سالی به محض دیدن بند اومدن نفس دوجین، با وحشت رو به پرستارایی که با بُهت بهشون نگاهشون میکردن داد زد:

_ واسه چی همینجوری اونجا وایستادین؟! مگه نمیبینین که چقدر حالش بده؟! تورو خدا یکی بیاد کمک نفسش در نمیاد.

پرستارا انگار که بااین حرف سالی به خودشون اومده باشن به سرعت به سمت پسر بیچاره رفتن و سعی کردن که آرومش کنن.
صدای گریه های غم انگیز و بلند دوجین، تو گوش تک تک آدمایی که اونجا حضور داشتن می‌پیچید و باعث میشد که قلبشون بخاطر این حجم از غم پسر بیچاره به درد بیاد.

~ دوجین!

سالی به سمت صدا برگشت و به محض دیدن نامجون و جین با شدت بیشتری اشک ریخت.
جین با عجله خودشو به اونا رسوند و با صدایی که میلرزید تقریبا داد زد:

~ چ..چی..شده؟! حالشون چطوره؟!
چرا دوجین اینجوری میکنه؟! مگه چیشده؟!
دوجین عمو جون، اروم باش پسرم، چیشده مگه؟؟
حالشون خوبه مگه نه؟! چیزیشون که نشده، شده؟!

و دوجین فقط تونست با اخرین ذره‌ی توانش از ته دلش گریه کنه:

÷ عمو، بدبخت شدم، بیچاره شدم.

جین با چشمایی که بیشتر از این گشاد نمیشد به پسر رفیقش خیره شد، با شوک به سمت نامجونی که بی توجه به اونا پیشونیشو به سکوی پیشخوان تکیه داده بود برگشت و بدون اینکه تعادلی روی راه رفتنش داشته باشه، پیشش رفت.
به آرومی تکونش داد و زمزمه وار گفت:

~ نام.. جون! اونا..حالشون خوبه...نه؟!

همین حرف جین کافی بود تا تمام مقاومتی که نامجون سعی در حفظ کردنش داشت، از هم بپاشه و با صدای بلندی، شروع به گریه کنه:

= سارا..مرده..!

دو کلمه‌ای که نامجون به سختی زمزمه کرد، مثل صدای ناقوس کلیسا، توی سر جین پیچید.
با صدایی که به زور حتی شنیده میشد گفت:

𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!Where stories live. Discover now