باورم نمیشه که با وجود امتحان فردام نشستم اینو تایپ کردم! شیردل شدم رفت😂
شرط ووت این پارت سی و پنجتا(:
_____________________________نگاه ناامید و پر از تنفرش و بالا آورد و به تصویر خودش توی آینه خیره شد.
موهای قهوه ای و بلند، چشمای کشیده و روشن، چیزی از زیبایی کم نداشت، ولی چرا با وجود تمام این زیبایی ها جیحون راضی به ترک کردنش شد؟!
چی از اون دختر نچندان زیبا کم داشت؟!
دختری که نه تحصیلاتش به پای هانا میرسید و نه زیبایی و شهرت خانوادگیش!
جئون چیه اون دختر رو به هانا ترجیح داد؟!
دختری که صمیمی ترین دوست هانا بود!
پوزخند تلخی گوشهی لبهای سرخش جا گرفت.
ای کاش حداقل جیحون با دوست صمیمیش بهش خیانت نمیکرد.
جیحون از مینا متنفر بود، همیشه هانا رو به این محکوم میکرد که همهی ذهنش دنباله روی خواهر قدرت طلبشه!
روزی که از هم جدا شدن، جیحون با عصبانیت بهش توپیده بود که دلیل جداییشون فقط و فقط بخاطر دخالتهای احمقانهی مینا تو زندگیشون بوده!
هانا حتی فکرش رو هم نمیکرد روزی با مردی ازدواج کنه که یکسال بعدش با دوست صمیمی خودش بهش خیانت کنه!
حس انتقام تو وجودش شعله کشید وقتی که فهمید اونا حتی صاحب یه پسر به سن و سال جونگ کوک و سورا شدن!
براش مهم نبود که جونگکوک از چه کاری خوشش میاد یا نمیاد! اون باید همون کاریو میکرد که برادر ناتیش توانایی انجامش رو داشت!
جونگکوک باید جوری بار میومد که از هر نظر بهتر از پسر دیگه ی جئون باشه!
جونگکوک باید مایهی افتخار مادرش و سرشکستگی پدرش بخاطر رها کردن اونا میشد!
هانا با تنفر نگاهش و از آینه گرفت و از جاش بلند شد. درآینده، جونگکوک باید اون کسی باشه که لایق جانشینی پدرشه، نه برادرش!
.
.
.
.
.
نگاه خسته ای به دیوارای طوسی رنگ اتاقش انداخت و با ناراحتی نفس حبس شدشو بیرون داد.
جونگکوک از رنگ طوسی متنفر بود و مادرش هم از علایق جونگکوک!
در اتاق به آرومی باز شد و سورا به نرمی به سمتش قدم برداشت، پوزخندی که رو لبهای خواهرش بود، آزارش میداد!
جونگکوک با سردی نگاهش و از دختر بچه ای که تقریبا هم قد خودش بود گرفت و به قفسه ی مشکی رنگ رو به روش داد.
صدای آروم و زیر سورا تو گوشش پیچید:_ مامان خیلی دعوات کرد نه؟! حقت بود! منکه بهت گفته بودم نباید اون کارا رو بکنی!
+ فقط میتونستی دهنت رو ببندی و منو لو ندی سورا!
_ مگه مامان بهت نگفته بود که نباید حرفای بد بد بگی؟!
جونگکوک با عصبانیت به خواهر دوقلوش خیره شد و داد زد:
+ از اتاق من برو بیرون سورا! همین الان.
سورا به حالت قهر روشو از برادرش گرفت و از اتاقش بیرون رفت.
لبای پسر بچه از بغض لرزید و با ناراحتی خودشو لایِ پتوش قایم کرد.
ای کاش خواهر و مادرش انقدر باهاش بی رحم نبودن.
.
.
.
.
.
_ من دیگه نمیخوام برم خونهی مامان!

YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...