گوشهی ناخن انگشت اشارهاش رو با استرس جویید و در جواب حرفای جیمین بی اینکه چیزی ازشون متوجه شده باشه، سری تکون داد.
نفسهاش سنگین شده بودن ولی دلیلش بیماری نبود، اضطراب و هیجان بود.
انقدر فکرش درگیر بود که حتی وقتی پوست انگشت بیچارهاش رو بیش از حد با دندونش کند و باعث شد که به طرز بدی بسوزه هم، نگاه خیرهاش رو از رو به روش نگرفت.
هیسی کشید و گوشهی انگشتش رو به لباسش مالوند تا از دردش کم کنه، وقتی جیمین با عصبانیت دقیقا کنار گوشش داد کشید، ترسیده از جا پرید و به سمتش چرخید:
_ چه مرگته؟
پسر بزرگتر کلافه دستی بین موهای پرپشتش کشید، پایین چشمهاش به خاطر شب بیداری هاش گود افتاده بود، فقط چند روز با کنکور فاصله داشتن.
+ اینو من باید ازت بپرسم نه تو، چه مرگته کیم تهیونگ؟ یک ساعته دارم بغل گوشت حرف میزنم حتی پلک هم نمیزنی لعنتی.
با دیدن نگاه گیج پسر آهی کشید و از جا بلند شد، اگه بیشتر میموند احتمالا از لجش چهارتا حرف بار دوست عزیزش میکرد:
+ اصلا هرچی، من دارم میرم بیرون، یونگی هیونگ مجبورم کرده امروز رو استراحت کنم و همراهش برم بیرون، مواظب خودت باش، امشب هیونگ و نونا هم خونه نیستن باز مثل سری قبل چوب اتیش گرفتهی شومینه رو ننداز وسط هال.
گوشهی لبش رو کج کرد و با تاسف سری تکون داد:
+ اصلا چرا چوب اتیش گرفته رو انداختی وسط هال، اونم روی گرون ترین فرش عمارت؟
تهیونگ با یاد آوری دلیل اون کارش نیشخندی زد و به حالت نمایشی تابی به پایین موهاش داد:
_ دوجینی هیونگ شب قبلش بخاطر اینکه شام نخورده بودم بغلم نکرد، منم فرش مورد علاقه اش رو آتیش زدم تا بفهمه رئیس کیه!
+ آها... آره..صبر کن ببینم، تازه یادم اومد!
اونم همون روز در سالن رقص رو قفل کرد و کلیدش رو انداخت تو توالت.
انگشت شستش رو بالا اورد و تأیید کرد:
_ درسته، منم در تلافی کارش، در نبودش زیر بارون سه ساعت قر دادم.
جیمین چشم غرهای بهش رفت و انگار که با شنیدن این حرف ها به کلی از دو پسر اون خونه قطع امید کرده باشه لب زد:
+ بعدش هم که تا دو هفته سُرم به دست گوشهی تخت افتاده بودی.
_ آره دیگه، درد داشت ولی نتیجه داد، چون سالی نونا کلید سالن رقص رو با کتک از هیونگ گرفت و داد بهم تا این بازی کثیف هرچی زودتر تموم شه.
+ عقل که نباشه جان در عذابه، من دارم میرم، لطفاً از سر بیکاری نیوفت دنبال جئون و روی کولش سواری نکن.
حالا اون دوستت داره و چیزی بهت نمیگه ولی تو خودت شعور داشته باش.
BẠN ĐANG ĐỌC
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...
