_ اون شب چه اتفاقی افتاد؟!
با عصبانیت پرسید و به چشمای اشکی برادرش خیره شد، تهیونگ از ترس لرزید و با بغض خواست هیونگش رو بغل کنه که دوجین خودش رو عقب کشید و اجازهی اینکارو بهش نداد.
+ هیونگ!
_ اون شب مامان سارا داشت تو ماشین با دوربینِ بابا وقتی که داشتی میرقصیدی ازت فیلم میگرفت، بخاطر تصادف فیلمی که گرفته شده زیاد واضح و سالم نیست ولی بعضی چیزارو به خوبی نشون میده. تو اون شب چیکار کردی تهیونگ!؟
+ هیچ..کار.. مامانم..کجاست؟!
دوجین با عصبانیت دست سالمشو کشید و بهش توپید:
_ جواب سوال منو بده تهیونگ!
تهیونگ بی وقفه با صدای بلندی گریه میکرد و سعی میکرد که از دست برادر عصبانیش فرار کنه:
+ ما..مان گفت که نمیذاره..هفته ی..بع..د..م..ن برم..اردو با دوستام..چو..ن حالم...ممکنه بد..بشه.
دوجین با دیدن مکث تهیونگ بین حرفاش با عصبانیت سرش داد زد:
_ خب، بعدش؟!
+ خیلی.. اصرار کردم ول..ی..قبو..ل..نک..رد!
منم...لج..م.گرف..دوجین کلافه دوطرف شونههای پسرک بیچاره رو گرفت و وحشیانه تکونش داد:
_ مثل آدم حرف بزن بفهمم چی میگی!
تهیونگ ترسیده سرشو تکون داد و سعی کرد که کلماتشو بدون فاصله و مکث بگه:
+ الکی..بهشون گفتم که نفسم..بالا..نمیاد و حالم..بده و قلبم..تیر میکشه.
و..وقت..وقتیام که ماما..ن..گفت..اسپریم..کجاست به دروغ...بهش گفتم که..تو خونهی عمه..جاش گذاشتم!دوجین با چشمای قرمز شده حلقهی دستاشو دور تن تهیونگ محکم تر کرد و با حرص غرید:
_ ادامه بده!
+ هیون..گ، نمی..تونم..نفس بکشم! توروخدا..
_ گفتم ادامه بده تهیونگ!
+ بابا ترسید، چون خیلی تا خونه ی..عمه..فاص..فاصله داشتیم و..اون نزدیکیا بیمارس..تان نبود، وقتی..به پشت چرخید تا..منو ببینه..حواسش پرت شد و مامان...جی..جیغ کشی..د.
دیگه چیزی...نمیدونم.دوجین با نفرت به پسر بچه رو به روش نگاه کرد و ازش فاصله گرفت:
_ میدونی چه بلایی سر پدر و مادرمون اوردی؟!
تو اونارو کشتی تهیونگ!
تو، اونارو، به قتل، رسوندی!تهیونگ با ترس جیغ کشید و خودشو روی زمین جمع کرد:
+ هیونگ..مامان و بابام...کجان؟!
دوجین با عصبانیت وسایل اتاق رو به اطراف پرت کرد و با تمام وجود سرش داد کشید:
_ مردن تهیونگ!!اونا مردن، میفهمی؟! تو اونارو کشتی، تو باعث مرگشونی!
ای کاش میتونستم به همون بی رحمی که تو اینکارو کردی، منم همین بلارو به سرت بیارم!
دیگه طرف من نمیای، دیگه نمیخوام ببینمت، حالم ازت بهم میخوره کیم تهیونگ، دیگه حق نداری هیونگ صدام کنی.

YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...