با تمام توانش به سمت اتاقش شروع به دوییدن کرد.
پله هارو دوتا یکی بالا میرفت و بی حواس گاهی اوقات به خدمتکارای عمارت برخورد میکرد.
وقتی به در اتاقش رسید با دستهایی که به شدت میلرزیدن در رو باز کرد و به سمت تلفن اتاقش رفت و با عجله شماره ای که از حفظ بود رو گرفت.
تو دلش به خدا التماس میکرد که رفیقش گوشی رو برداره.
هرچی تعداد بوق ها بیشتر میشد، دوک هوا بیشتر احساس درموندگی میکرد.
سرش گیج میرفت و هر آن حس میکرد که میخواد بالا بیاره.
در اتاقش به شدت باز شد و پسر با وحشت به طرف در برگشت.
با دیدن خواهر بزرگترش با بیچارگی روی تخت اتاقش درحالی که گوشی تلفن هنوز تو دستش بود وا رفت.
هه جین باعجله درو بست و با نگرانی به سمت برادر ترسیدش دویید.
میخواست برادر کوچیکترش رو بغل کنه که دوک هوا به ارومی کنارش زد و دوباره، مشغول شماره گرفتن شد.
و بالاخره، صدای دوست عزیزش تو گوشش پیچید._ الو؟ دوک هوا تویی؟
دوک هوا گوشی رو بین دوتا دستاش فشرد و انگار که دوستش اون رو الان میبینه، تند تند سرش رو تکون داد.
+ آ..آره..منم!شماها خوبین؟ همه خوبن؟ میشه..می..میشه همین الان..از خونه برین بیرون؟
با استرس گفت و منتظر جواب دوستش موند:
_ دوک هوا؟ پدر بزرگت چیزی فهمیده؟ داره میفرسته بیان چپ و راستمون کنن؟!
پسرِ دیگه به شوخی و با صدای آرامشبخش همیشگیش گفت، هیچ سرزنش یا ناراحتیای تو لحنش نبود، اما این باعث نشد که دوک هوا بخاطر احساس شرمندگی سنگینی که روی دوشاش بود با غصه نزنه زیر گریه.
صدای گریه هاش تو اتاق منعکس میشد و با هر اشکی که از چشمای قهوه ای روشنش بیرون می افتاد قلب خواهرش رو بیشتر از قبل خرد میکرد._ هی هی رفیق!؟ این مسخره بازیا دیگه چیه؟! گریه نکن، اینا تقصیر تو نیست باشه؟! نگران نباش برای ما اتفاقی نمی افته، الان میریم بیرون، اصلا ناراحت نباش..
دوک هوا، میدونی که ما همیشه دوستت داریم مگه نه؟
ما میدونیم که اینا تقصیر تو نیست رفیق.دردی که دوک هوا حس میکرد بزرگتر از این حرفا بود، پسر بیچاره بخاطر همه ی مشکلاتی که به واسطه اون برای دوستاش پیش میومد احساس گناه میکرد.
مهم نبود که چقدر سعی میکرد از مشکلاتش فرار کنه، بالاخره اونا توی یه کوچه بنبست گیرش میاوردن و به سمتش هجوم می اوردن.+ اما..
_ بیخیال این حرفا شو پسرجون! ما داریم میریم همون پاتوق همیشگیمون، اگه تونستی یواشکی مثل همیشه فرار کنی ما اونجا میبینیمت!
فعلا رفیق!+ فعلا.
با خستگی گوشی رو گذاشت و اجازه داد که نوناش بغلش کنه.
وقتی حرکت دست خواهرش رو روی موهاش حس کرد با ارامش چشماش رو بست و لبخند محوی زد.
با خودش فکر کرد که اگه ههجین و دوتا رفیقاش رو نداشت تا الان خودش رو صدبار از این زندگی فلاکتبارش خلاص میکرد.
دوک هوا میدونست که نسبت به کسایی که دوستش دارن مسئوله!
میدونست که مرگش چقدر واسه اونا دردناکه.
دوک هوا نمیخواست که به درداشون اضافه کنه.
پس تا جایی که توان داشت، یا حتی فراتر از توانش، باید در برابر مشکلاتش مقاومت میکرد.
حالا که از نظر پدربزرگش، فقط پسرا میتونستن وارث لایقی برای ثروت و مقام باشن، دوک هوا باید تنهایی این بارو به دوش میکشید.+ میتونم امروز فرار کنم و برم پیش دوستام؟
هه جین با ناراحتی آهی کشید و برادر خستهاش رو محکمتر بغل کرد:
~ متاسفم دوک هوا، ولی امروز نه.
امروز تو کاملا تحت نظری.دوک هوا نیشخندی زد و به تلخی زمزمه کرد:
+ من همیشه تحت نظرم!
~~~~~~~~~~~~~
_ کجا؟؟
دوک هوا با بی حوصلگی کیف گیتارش رو روی دوشش جابجا کرد و به اجبار جواب کیم بزرگ رو داد:
+ کلاس گیتار!
کیم هه ایل عصای گرون قیمتش رو محکمتر گرفت و با لحن سردی، بدون توجه به احساسات نوهاش به تندی گفت:
_ دیگه قرار نیست به اون کلاس بری! گیتارتو بنداز دور!
پسر با بهت به سمت اون مرد خودخواه برگشت، باورش نمیشد، تنها دلخوشیش تو زندگی رفتن به کلاس گیتار و دیدن مخفیانه دوستاش بود.
یعنی اون پیر خرفت داشت اخرین دلخوشی هاش رو هم بیرحمانه ازش میگرفت؟+ منظورتون چیه؟! چرا نباید دیگه به اون کلاس برم؟ مشکلش کجاست؟
_ واقعا متوجه نمیشی؟ کدوم وارثی رو دیدی که وقت گرانبهاش رو با رفتن به کلاس مسخرهای مثل کلاس گیتار به هدر بده!
دوک هوا بخاطر این حجم از عوضی بودن فرد مقابلش دهنش باز مونده بود!
این فردی که رو به روش ایستاده بود، جدا جز انسان ها حساب میشد؟!+ من کلاسهای دیگم رو کامل میرم، این ساعت وقت آزادمه، اصلا کاری ندارم که بخوام انجام بدم!
مهم نیست که چی میگید، من این کلاس رو میرم و قرار نیست که به این راحتیا رهاش کنم!کیم هه ایل داشت از گستاخی پسر رو به روش به حالت انفجار میرسید، با تمام توانش فریاد زد:
_ ای پسرهی گستاخ بی همه چیز!
دوک هوا اما بی توجه به داد و بیدادهای اون مردِ نفرت انگیز، به راهش ادامه داد و به سرعت از عمارت خارج شد.
براش مهم نبود که وقتی برگرده قراره چه بلاهای وحشتناکی به سرش بیاد.
تنها چیزی که الان براش مهم بود این بود که دلش برای اون دوتا دوستی که مثل برادرای نداشتش بودن تنگ شده و میخواد که هرجوری شده ببینتشون!
هرجوری که شده!~~~~~~~~~~~~~
دوک هوا به محض دیدن دوستاش با عجله به سمتشون دویید و خودش رو تو بغل اون دوتا پرت کرد.
× یااااا چیکار میکنی پسرجون! دستتو از روی کمر خوشگلم بردار!
دوک هوا خندید و جین رو محکم تر بغل کرد.
بعد اینکه دلتنگیش برطرف شد با شرمندگی جلوی چشمای متعجب دوستاش تعظیمی کرد و با ناراحتی گفت:+ متاسفم، من همیشه باعث عذابتونم، دلم میخواد که ازتون محافظت کنم اما همیشه گند میزنم.
نامجون نگاهی به جین انداخت و بعد، هردوْ پسر شکسته ی رو به روشونو محکم بغل کردن:
_ مهم نیست که چی بشه، من و جین همیشه پشتتیم، ما دوستای قسم خورده ی همیم دوک هوا!
تو تمام سعیت رو برای محافظت ازما میکنی و ماهم اینو میدونیم، پس لطفا انقدر خودتو عذاب نده.+ شماها باعث میشین که من لبخند بزنم، شما دلیل خوشحالی منین!
___________
امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشین💜💙
Esam💜💙

BINABASA MO ANG
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...