(هفت سال بعد)
چراغ قوهی آبی رنگشو به سمت پسربچهی رو به روش گرفت که باعث شد اون به سرعت سرشو زیر پتوی نازکی که روی شونه هاش بود مخفی کنه.
_ تهیونگااا، اون نورو بگیر اونور، کور شدم!
تهیونگ بلافاصله چراغ قوه رو کنارش گذاشت و با عصبانیت به دوستش توپید:
+ هیس! نکنه میخوای مخفی گاهمونو لو بدی!؟
جیمین با شرمندگی سرشو از زیر پتوش بیرون آورد با عجله سرشو تکون داد:
_ اوه! راست میگی، متاسفم.
تهیونگ لبخندی زد و به آرومی خودشو کنار دوستش کشید و به زیر پتوش پناه برد:
+ حالا دیگه لرد ولدمورت نمیتونه پیدامون کنه!
به آهستگی و با ذوق زمزمه کرد و بیشتر از قبل به جیمین چسبید:
_ تهیونگی، اگه اون پیدامون کنه و بخواد رومون طلسمای نابخشودنی انجام بده چیکار کنیم؟!
تهیونگ تابی به موهای خوشرنگش داد و با غرور گفت:
+ نکنه منو دست کم گرفتی؟! من خودم...
× پیداتون کردم!
پسرا با شنیدن صدای خبیثانهی فردی که سایهاش روی چادر کوچیکشون افتاده بود، شروع به جیغ زدن کردن.
کسی که بیرون ایستاده بود با ترس زیپ چادرو پایین کشید تا اون دوتا بچه رو قبل از اینکه بخاطر ورود ناگهانیش کاملا زهرترک بشن رو آروم کنه ولی بااین کارش فقط باعث شد که صدای جیغ اون دوتا چند درجه بالا تر بره!
× هی هی! آروم باشین، منم، نترسین!
تهیونگ به آرومی سرشو از بغل کوچیک جیمین بیرون آورد و نگاهی به شخص رو به روش انداخت:
+ هی..یون..گ!
جیمین با لبای آویزون پتو رو از رو سرش کنار زد و با ناراحتی گلایه کرد:
_ هوسوکی هیونگ خیلی بدی، مارو ترسوندی.
فکر کردیم جدی جدی لرد ولدمورت اومده سراغمون!
هوسوک با شیطنت خندید و با بدجنسی گفت:
× اتفاقا فکر کنم چند لحظه قبل دیدمش! زیر تخت تهیونگ دراز کشیده بود و به حرفاتون گوش میکرد!
البته هوسوک بلافاصله بخاطر زدن این حرف احمقانهاش به شدت پشیمون شد چون دوباره صدای گریهی ترسیدهی اون دوتا کل اتاق رو برداشت!
~ هیچ معلوم هست که اینجا چخبره؟! هوسوک، خوشت میاد گریشونو در بیاری؟!
تهیونگ به محض شنیدن صدای برادرش، دست دوستشو گرفت و باهم دوتایی به سمت دوجین دوییدن و خودشونو پشت سرش قایم کردن:
+ هیونگ!
تهیونگ گفت و بلافاصله لباش از بغض شروع به لرزیدن کرد.
دوجین چشم غرهی بدی به سمت پسر عمهی احمقش پرتاب کرد و خم شد و محکم برادر کوچیک ترش رو بغل کرد:
YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...
