به محض شنیدن صدای آزاردهندهی آلارم گوشیِ تهیونگ از خواب پرید و خمیازهی بلند بالایی کشید، دست تهیونگ رو که تا مچ توی حلقش بود رو به آرومی بیرون آورد و صدای زنگ رو ساکت کرد.
دستی به چشمهاش کشید و با لبخند به صورت غرق در خواب پسر چشم آبی نگاه کرد، میخواست بدون اینکه تهیونگ رو بیدار کنه بی سرو صدا از کلبه بیرون بره ولی یادش اومد که اگه کسی ببینتش ممکنه به گوش دوجین برسونه و این واقعا چیز جالبی از آب در نمیموند! پس سرجاش نشست و دستهاش رو دو طرف شونه های تهیونگ گذاشت و همزمان بااینکه به آرومی تکونش میداد با ملایمت صداش کرد:
_ ته، تهیونگ؟!
تنها چیزی که نمیدونست این بود که برخلاف خودش، پسرِ دیگه خواب سنگینی داشت!
ناچاراً صداش رو بلندتر کرد و با شدت بیشتری شونه هاش رو تکون داد:
_ تهیونگ! بیدار شو صبح شده.
تهیونگ با حرص دستهای جونگکوک رو از روی شونهاش پرت کرد و با چشمهای نیمه بازش چشم غرهی بدی بهش رفت و دوباره خوابید!
_ بیدار شو تهیونگ، صبح شده من باید برم.
+ گورتو گم کن دیگه، خرمگس!
تهیونگ با صدای گرفته ای بهش توپید و پشت بهش خوابید!
جونگکوک با چشمهای گرد شده به پسر خیره شده، این دیگه چی بود؟! نکنه تهیونگ هر صبح ریست فکتوری میشد؟!
اینبار دیگه ملایمت رو کنار گذاشت و دستهاش رو دور شکم تهیونگ حلقه کرد و وحشیانه تکونش داد و تقریبا داد زد:
_ میگم بیدار شو دیگه! خرسی مگه؟!
تهیونگ با عصبانیت سرجاش نشست و بی هوا موهای جونگکوک رو گرفت و محکم کشید!
صدای داد از روی درد پسر بیچاره تو کلبه پیچید و باعث شد تهیونگ بالاخره چشمهاش رو باز کنه و بفهمه که چه بلایی به سر جونگکوک اورده!
با خجالت خندید و دستهاش رو از روی موهای سیخ شده ی جونگکوک برداشت:
+ عه، سلام؟!
و بدون اینکه منتظر جواب پسرِ دیگه بمونه مثل تیر از تخت پایین پرید و مشغول پوشیدن کفشهاش شد.
جونگکوک چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید، تازه داشت به اعصابش مسلط میشد که تهیونگ پاش روی پوست موزی که دفعهی قبل با بی حواسی کف کلبه انداخته بود، لیز خورد و از پشت روی کمر پسر بیچاره افتاد.
و خب، جونگکوک هیچوقت با انعطاف بدنی میونهی خوبی نداشت!
حالت جونگکوک یجوری بود که هرکس میدید فکر میکرد داره یوگا تمرین میکنه!
بخاطر فشار ناگهانی که به عضلاتش اومده بود با تمام توانش داد کشید و باعث شد تهیونگ دستپاچه از جا بپره، با شرمندگی شونه های پسر رو چسبید و کمکش کرد تا به حالت اولش برگرده:
+ ببخشید، واقعا ببخشید.
با دیدن چهرهی جمع شده از درد جونگکوک با شرمندگی زمزمه کرد و نگاهش رو از چشمهای عصبانیش گرفت.
چند دقیقه تو سکوت کامل نشسته بودن که جونگکوک بالاخره رضایت داد و همونطور که از کلبه بیرون میرفت گفت:
YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...
