عذرخواهی!

4.5K 927 155
                                        

با خستگی در اتاقش و باز کرد ولی قبل ازینکه بره داخل با شنیدن صدای عصبانی مادرش سرجاش میخکوب شد، واقعا دیگه توان مقابله بااین یکی رو نداشت!
نفس عمیقی کشید و به سمتش برگشت، با بی حوصلگی به دیوار تکیه زد تا مادرش راند بعدی و شروع کنه!
هانا با عصبانیت جلو رفت و کشیده ی محکمی تو گوش پسرش زد ولی جونگ‌کوک حتی کوچکترین تکونی هم نخورد! به هرحال این چیزی نبود که انتظارش و نداشته باشه!
بی حس دستی رو گونش کشید و به چشمای قرمز مادرش خیره شد:

_ شانس آوردی که دیشب جشن بهم خورد و کسی متوجه نبودنت نشد، وگرنه الان زندت نمیزاشتم!
فقط کافی یکبار دیگه این حماقتتو تکرار کنی تا دار و ندارت و ازت بگیرم.

گفت و بی توجه به چهره ی متعجب جونگ‌کوک ازونجا دور شد.
با سردرگمی دستی به موهاش کشید و زمزمه کرد:

+ جشن بهم خورد؟چرا؟

× چون زن جئون سکته کرد!

سورا با بیخیالی کنار برادرش ایستاد و با دیدن گونه ی قرمز شدش پوزخند سردی زد:

× دیشب حس میکردم که قراره یه گندی بالا بیاری ولی فکر نمیکردم که یه همچین کاری بکنی!
عجب شجاعتی!

جونگ‌کوک بی توجه بهش به اتاقش رفت و در و محکم پشت سرش بست، اصلا حوصله ی بحث کردن با سورا رو نداشت!
روی تخت دراز کشید و به سقف اتاقش خیره شد، تنها چیزی که ذهنش و مشغول کرده بود نگاه اسیب دیده ی تهیونگی بود که با وجود درد دستش بازم سعی داشت ازش محافظت کنه.
آهی کشید و آرنجشو و روی چشمهاش گذاشت، مهم نبود چطوری، ولی باید به هر طریقی که شده این گند و جمع کنه.
.
.
.
با امیدواری نگاه کلی ای به جمعیتی که به دیدن اجراشون اومده بودن انداخت، با خودش گفت: شاید اومده باشه!
ولی نبود، آهی کشید و بالاخره پشت پیانو ی مشکی رنگی که تو صحنه بود نشست، ویالونیست شروع به نواختن کرد و یونگی با هوشیاری منتظر نوبت زدن قطعه ی خودش موند.
قبل ازینکه دستاشو روی کلاویه ها بزاره با ناراحتی زمزمه کرد: ای کاش میومدی!
تهیونگ تو جمعیت به همراه دوجین و سالی نشسته بود و با دقت به هنرنمایی هیونگش گوش میکرد.
تسلط یونگی روی سازش انکار نشدنی بود و اینو همه ی افراد حاضر تو سالن فهمیده بودن.
شاید بد نبود اگه از یونگی نواختن پیانو رو هم یاد میگرفت، به هرحال تهیونگ عاشق اینجور سازها بود.
ولی پیانو اونو یاده کس دیگه ای هم مینداخت!
زیر چشمی نگاه کوتاهی به برادرش انداخت و آه خفه ای کشید، این هفته اجرا داشت و برخلاف قولی که به دوجین داده بود هنوز از گروه انصراف نداده بود!
مطمئناً اگه دوجین ازین قضیه باخبر میشد تهیونگ و از زندگی ساقط میکرد ولی خب، از نظرش این مسابقه ارزش یه همچین ریسکی رو داشت!
راضی کردن جیمین کار سختی نبود، درواقع براش مثل اب خوردن بود! دوست عزیزش به شدت دوستش داشت و حاضر بود براش هرکاری بکنه، پس نگرانی ای از جانب اون نداشت.
ولی چطور میتونست این موضوع رو از دوجین پنهون کنه؟ نمیدونست!
فقط سه روز تا اجرا وقت داشت، بنظر میومد اینبارم باید از جیمین کمک میگرفت!
با بلند شدن صدای دست و تشویق تماشاگرا تازه بخودش اومد و فهمید که اجرا تموم شده، با شرمندگی شروع به دست زدن کرد و ازینکه به اجرای زیبای هیونگش دقت نکرده بود عذاب وجدان گرفت!
یونگی همراه بقیه ی دوستاش جلوی صحنه ایستاد و تعظیم کوتاهی به سمت تماشاگرا کرد، لبخند مهربونی به تشویق خواهرش زد و دسته گل رو از دستای تهیونگ گرفت، ازینکه به بهترین شکل ممکن اجرا کرده بود خوشحال بود ولی با خودش گفت: ای کاش اونم میومد!
.
.
.
دستی روی سر سگ ژرمنی که روی تخت مخصوص کلینیک نشسته بود کشید و با لبخند به هوسئوک خیره شد که چطور مشغول معاینه ی سگ پاکوتاهی که با بی حالی سعی داشت از دستش فرار کنه بود.
ازینکه به دیدن اجرای یونگی نرفته بود عذاب وجدان داشت ولی میدونست که بودن کنار اون به همه چیز می ارزید!
هوسئوک با دیدن کلافگی سگ خندید و اونو به دستای صاحبش داد و با حوصله نسخه ای براش نوشت:

𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!Où les histoires vivent. Découvrez maintenant