_ جونگکوک..
مشت اول روی صورت مرد نشست، مشت دوم، سوم..و بعدی، بعدی و بعدی..
دیوانهوار و بی کنترل فقط تو صورت خونی و داغون مرد مشت کوبید، حس کرد که چندنفر دارن اون رو عقب میکشن ولی کوتاه نیومد، حتی وقتی که دستهای آشنای کسی دور شکمش حلقه شد و کنار گوشش با گریه ازش خواست که بس کنه، متوقف نشد..
روی شکم مرد نشست و انگشتهای خونیش رو محکم دور گردنش حلقه کرد، محکم، انقدر محکم که رنگ صورتش به کبودی بزنه و سینهاش به خس خس بیوفته، انقدر محکم که بمیره..
ولی قبل ازینکه بتونه به هدفش برسه سیلی محکمی به گوشش خورد و به گوشه ای افتاد، میخواست از جاش بلند شه ولی دستهای محکمی دور بدنش حلقه شد و بغلش کرد، صدای لرزون دوجین توی گوشش پیچید:
~ لطفا، لطفا اروم باش، بهت التماس میکنم.
نگاه به خون نشستهاش بالا اومد و به رو به روش خیره شد، به چهره ی پسری که کنارش زانو زده بود و با گریه دستش رو محکم گرفته بود و نوازش میکرد، چشم آبیش لابد خیلی ترسیده بود..
نه، نمیتونست آروم باشه، دیگه نمیتونست.
پس بی توجه به هرچیزی دوجین رو به سرعت به کنار هل داد و وحشیانه به سمت جسم غرق در خون مردی که حالا کف بیمارستان افتاده بود و پرستار ها دورش رو گرفته بودن، هجوم برد.
اما قبل ازینکه بهش برسه، تهیونگ جلوش رو گرفت، محکم زانوهای پسر رو بغل کرد و اشک ریخت، چشم آبیش رسما داشت ازش التماس میکرد که دیگه از این جلوتر نره، چطور میتونست اون رو نادیده بگیره؟
_ جونگکوک، لطفا... لطفاً...کوک..
نفسش بالا نمیومد، اشک تمام صورتش رو خیس کرده بود، تهیونگ خیلی میترسید، اگه اونا به جونگکوکش صدمه میزدن چی؟
پس نباید میذاشت که پسر از این جلوتر بره، حتی اگه خودش رو هدف مشتهای اون قرار بده، نمیذاره که جونگکوک از این جلوتر بره.
دستهای لرزونش تیکه ی بیشتری از پارچه ی شلوار پسر مومشکی رو چسبید، بینی سرخ شده اش رو بالا کشید و دوباره بهش التماس کرد که بس کنه:
_ بشین، لطفا کوک...بشین، کنار..من..بشین.
دوجین که دید جونگکوک بالاخره سرجاش ایستاده و دوباره به سمت مرد حمله نمیکنه با خیال راحت تری بهش نزدیک شد و نامحسوس به پرستارها اشاره زد تا اقای جو رو از اونجا ببرن تا بیشتر از این جلوی چشمهای پسر نباشه.
جونگکوک داغون شده بود، تمام موهای سرش بخاطر عرقی که کرده بود به کاسه ی سرش چسبیده بود، سینه اش به سرعت بالا و پایین میشد، روی تک تک انگشتهای دستش رد خون دیده میشد، چشمهاش....چشمهاش خیلی سرد و پوچ شده بود.
حتی یه قطره هم اشک نریخته بود، انگار که اشکی برای ریختن نداشت..
کمی دور تر از اونها، پسری روی زمین نشسته بود و از درد می لرزید، از درد روحی، از درد روحی که درهم شکسته بود، از درد قلبی که پاره شده بود.
ووبین داشت درد میکشید، ناله میکرد و اشک می ریخت، بدن یخ زده اش به جلو و عقب تاب میخورد، رد خون خشک شده ی روی بدنش متعلق به دختری بود که..دیگه نبود.
درد داشت، چرا انقدر درد داشت؟
با تعجب کف دستهاش رو روی سینه و بدنش کشید، تندتر کشید...محکمتر کشید:
YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...
