دردسر!

4.8K 878 198
                                        

_ فردا تولد یک سالگی پسرمه، بخاطر همین مرخصی گرفتم. خدایا خیلی بابتش خوشحالم، بچه داشتن بهترین حس دنیاست!

سالی نگاهش رو از ورقه‌هایی که توی دستش بود گرفت و با غم به چهره‌ی ماری، پرستار بخش کودکان خیره شد.

_ باور کنین بچه‌ها بهترین هدیه‌ای هستن که خدا می‌تونه به یه زوج بده.

با غصه لبخند کوچیکی زد و به آرومی پرسید:

+ خیلی حس خوبیه، مگه نه؟!

ماری به طرف سالی برگشت تا تایید کنه اما با به یاد آوردن نکته‌ای مکث کرد، لبخند معذبی زد و سرش رو پایین انداخت. به دروغ گفت:

_ نه بابا، تازه خیلی سختی داره، گاهی اوقات ادم کلافه می‌شه!

و سالی به راحتی تونست دروغ بودن حرفش رو حس کنه!
بغضی که تلخ‌تر از همیشه بود رو به سختی پایین داد، چی می‌شد اگه اون هم می‌تونست مادر شدن رو تجربه کنه؟! حتما حس فوق العاده‌ای بود!
اون هیچوقت نمی‌تونست بچه‌دار شه. هرگز نمی‌تونست لذت مادر بودن رو بچشه، نمی‌تونست شب‌ها بالا سر بچه‌اش بیدار بمونه و دل نگرونش باشه.
و چقدر دلش می‌خواست که تمام این‌ها رو تجربه کنه ولی، نمی‌تونست!
اولین باری که از این موضوع خبردار شد تا چندروز از دوجین فرار می‌کرد، حتی باهاش حرف م نمی‌زد. نه این که اون رو مقصر بدونه، سالی فقط روی دیدن چهره‌ی مهربون شوهرش رو نداشت!
آهی کشید و قطره اشکی که بی هوا روی گونه‌اش افتاده بود رو قبل از این که کسی ببینه پاک کرد، از این که بهش ترحم کنن متنفر بود.

+ من می‌رم یه سر به بیمار اتاق دویست و چهل بزنم.

با عجله گفت و دور شد. قلبش به شدت درد می‌کرد، سالی به هیچ‌وجه تحمل این حجم از غم رو نداشت.
اگه با دوجین ازدواج نمی‌کرد، قطعا تا الان دوجین یه بچه از همسرش داشت.
حس عذاب تو وجودش پیچید و اشک‌هاش رو وادار به سرازیر شدن کرد.
.
.
.

نگاه کوتاهی به محوطه‌ی کلینیک دامپزشکی انداخت و ذوق‌زده وارد ساختمون شد.
ساعت نهار بود، پس حتما هوسئوک هیونگش سرش خلوت بود.
توی سالن چرخید و وقتی از پیدا کردن هوسئوک ناامید شد جلوی منشی‌ای که مشغول غذا خوردن بود ایستاد و مودبانه ازش پرسید:

+ ببخشید، می‌شه بگین آقای جانگ کجان؟!

دختر لقمه‌ای که تو دهنش بود رو به سرعت پایین داد و سرش رو بلند کرد. به محض دیدن چهره‌ی آشنای جیمین، لبخند مهربونی روی لب‌های خوش رنگش نشست.

_ سلام جیمین! هوسئوک تو حیاط پشتیه، داره با یکی از سگ‌ها بازی میکنه.
بگو ببینم، غذا خوردی؟! اگه نه..

جیمین اما بی طاقت وسط حرف دختر پرید و بی مکث پیشنهادش رو رد کرد:

+ بله غذا خوردم، ممنونم. من دیگه میرم پیش هیونگ.

𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!Where stories live. Discover now