هه جین بدون ذرهای حرکت و بی هیچ حرفی فقط به دیوار رو به روش زل زده بود.
حتی نمیتونست ذره ای از این شوک عظیم رو هضم کنه.
دلش میخواست با تمام وجودش گریه کنه ولی میدونست که برای آروم کردن دوجین هم که شده، نباید اینکارو بکنه.
برادر بیچارش سختی های زیادی رو تو زندگیش تحمل کرده بود، انقدر زود مردن حقش نبود.
حداقل نه وقتی که تازه داشت طعم خوشبختی رو می چشید.
هوسوک کنار دوجین روی زمین سرد بیمارستان نشسته بودو سعی میکرد که آرومش کنه.
جین و نامجون، سردرگم کنار هم نشسته بودن و برای مرگ تنها رفیقشون و همسرش عزاداری میکردن.
هه جین با کمک نام گیل(شوهرش) از جاش بلند شد و جلوی دوجین ایستاد و به آرومی گفت:
_ دوجینی پسرم، فعلا آروم باش، باید دنبال کارای تهیونگ بریم.
خداروشکر که صدمهی جدی ندیده.
دوجین با چشمایی که بیشتر از این قرمز نمیشد به عمهاش نگاه کرد و سری تکون داد:
+ باشه، نگفتن دلیل تصادف چی بوده و کی مقصره؟!
هوسوک آهی کشید و با ناراحتی تقریبا زمزمه کرد:
× مقصر دایی بود، مثل اینکه یه لحظه حواسش پرت میشه و از جاده خارج میشه.
ولی به غیر از این بازم نمیدونن که چرا یدفعه از لاینش خارج شده.
ماشین هیچ مشکل فنی نداشته و سالم بوده.
احتمالا تنها کسی که ممکنه بدونه فقط تهیونگ باشه.
دوجین سرشو بین دستاش گرفت و فشار محکمی بهش داد و با غصه نالید:
+ وای، حالا چجوری به نیم وجبی بگم؟!
_ فعلآ چیزی بهش نمیگیم تا اوضاع کاملا اروم شه، درمورد روز تصادف هیچ سوالی ازش نمیپرسی دوجین، فهمیدی؟!
هوسوک، دوجین و سالی رو ببر خونه.
من امشب اینجا میمونم پس نمیخواد نگران باشی، لطفا سعی کن بخوابی.
دوجین بی حوصله دست هوسوک و کنار زد و از جاش بلند شد و با صدای گرفته ای گفت:
+ نمیخواد، همتون برین خونه، امشب میخوام اینجا بمونم، حداقل تا وقتی که ممکنه میخوام پیششون باشم.
_ پس هوسوکم بمو..
دوجین کلافه وسط حرف هه جین پرید و بهش توپید:
+ گفتم همتون برین عمه!
هه جین بالاخره تسلیم شد و به سمت بقیه برگشت:
_ بیاین بریم، باید کارا رو هرچی زودتر انجام بدیم.
اینجا موندن دردی رو ازمون دوا نمیکنه.
گفت و بعد از بغل کرد دوجین به سرعت از بیمارستان بیرون رفت، به محض اینکه به ماشینش رسید بی جون روی زمین سرد نشست و با صدای بلندی زد زیر گریه.
با غم از دست دادن برادر کوچولوش چطور باید کنار می اومد؟!
.
.
.
.
.
روی تخت نشسته بودو با دلتنگی و غم به عکسی که رو دیوار اتاقش بود، زل زده بود.
جیمین به ارومی خودشو توی بغل مادرش جا کرد و سرش و روی سینش گذاشت، با بغض زمزمه کرد:
YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...
