نظر و ووت یادتون نره^^
___________دسته گل کوچیکی که دستش بود رو بویید و با لبخند در رو بست. سری برای خدمتکارا تکون داد و با قدمای اروم به سمت عمارت قدم برداشت اما وسط راه با شنیدن صدای درموندهی یونجی سرجاش ایستاد و با تعجب به سمتش برگشت:
~ تهیونگ پسرم.
+ چیشده خاله؟
یونجی بلافاصله دست پسرک رو گرفت و به سمت خونهی کوچیکش کشوند:
~ توروخدا یکاری بکن پسرم، جیمین از وقتی برگشته خونه مثل دیوونه ها داره وسایل اتاقش رو به در و دیوار میکوبه و فحش میده!
تهیونگ با شنیدن این حرفا دیگه معطل نکرد و به سمت اتاق پسرِ دیگه دویید، نگرانی تو وجودش ریشه دووند و از استرس کف دستاش خیسِ عرق شد، چه اتفاقی برای رفیقش افتاده بود؟
جیمین آدمی نبود که بشه به این راحتیا عصبانیش کرد، چه بلایی به سرش اومده بود؟
در اتاق رو با شدت باز کرد و پشت سرش بست، جیمین با دیدن تهیونگ گلدونی که دستش بود رو پایین اورد و با حرص داد زد:_ گمشو بیرون، زود باش!
موهای همیشه مرتبش بهم ریخته و چشماش از گریهی زیاد سرخ شده بود!
تهیونگ بی توجه به حرفی که جیمین بهش زده بود با احتیاط به سمتش قدم برداشت و به آرومی گفت:+ چیمی، چیشده؟ چی اینجوری عصبانیت کرده؟
باهام حرف بزن، بهم بگو چی داره اذیتت میکنه، بیا باهم حلش کنیم.جیمین نگاهش روی دسته گلی که دست رفیقش بود افتاد و پوزخند تلخی زد:
_ کمکی از دستت برنمیاد، گمشو بیرون.
تهیونگ اما حاضر نبود که به این راحتیا تسلیم شه، اینبار جلوتر رفت و دست دراز کرد تا گلدون رو از دست دوستش بیرون بکشه ولی جیمین با عصبانیت عقب کشید و با تمام توانش داد زد:
_ به من دست نزن، گفتم از اتاقم گمشو بیرون، نمیخوام ریختتو ببینم، حالم ازت بهم میخوره.
+ جیمین..
و جیمین اونقدر عصبانی و دلشکسته بود که نتونه بیشتر از این تحمل کنه. با حرص گلدون رو انداخت و شونه های تهیونگ رو چسبید و محکم به عقب هلش داد. پسر چشم آبی که از این حرکت یهوییش غافلگیر شده بود، نتونست تعادلش رو حفظ کنه و با شدت روی زمین افتاد، آرنجش به قفسه کتابی که گوشهی اتاق بود برخورد کرد و نفسشو برید.
جیمین با دیدن این صحنه با ترس عقب کشید و وحشت زده زد زیر گریه، چطور تونسته بود یه همچین بلایی سر دوست عزیزش بیاره؟
تهیونگ با بیچارگی درد دستش رو نادیده گرفت و از جاش بلند شد و خودشو به جیمینی که با وحشت گریه میکرد رسوند و محکم بغلش کرد، قرار نبود به این راحتیا دست از سر رفیقش برداره!+ من خوبم مینی، چیزیم نشده، هیچیم نشده ببین، سالمم!
جیمین خودشو از بغل گرم دوستش بیرون کشید و نگاهش رو ازش دزدید:
![](https://img.wattpad.com/cover/205314800-288-k298575.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fiksi Penggemarبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...