آهنگ این پارت رو تو کانالم گذاشتم^^
____________
بعد ازینکه مطمئن شد که کسی غیر از خودش تو اون حدود نیست، نفس راحتی کشید و کلید انداخت و وارد اتاق شد.
در رو پشت سرش بست و برای لحظه ای، به حرکت ذرات غباری که توی باریکه ی نوری که از پنجره به داخلِ اتاق تابیده میشد، قابل دیدن بودن، خیره شد.
با دلتنگی دستی روی قفسه ها و قاب عکسهایی که روی دیوار بودن کشید و گردو خاکی که بخاطر اینکارش، روی انگشتهاش نشسته بود رو حس کرد.
صدای پدرش توی گوشهاش پیچید:
+ دوجینا، هیچوقت تو زندگیت دنبال قدرتِ بیشتر نباش، هرچی بیشتر محسور این جلال و شکوه بشی، بیشتر توی این باتلاق فرو میری.
آهی کشید و با گوشه ی آستین لباسش، روی چشمهای نمدارش کشید تا جلوی پایین اومدن اشکهاش رو بگیره.
دلش برای پدرِ عزیزش تنگ شده بود، دلش برای تمام اون وقتایی که دوک هوا با مهربونی دستش رو میگرفت و کمکش میکرد، تنگ شده بود.
ای کاش میتونست مثل پدرش قوی و باشکوه باشه، ولی نیست!
با قدمهای مرددش به سمت میز آرایشی که سمت راستش بود رفت و با سنگینی ای که توی قبلش حس میکرد، کشوی اول رو باز کرد، اون فیلم نفرین شده همونجا بود!
چرا هنوز نگهش داشته بود؟ چرا همون موقع از شرش راحت نشده بود؟
لعنتی به خودش فرستاد، دست دراز کرد تا بالاخره بعد از تمام این مدت از شر اون فیلم کذایی خلاص بشه ولی با بلند شدن صدای گوشیش، دست از کارش کشید.
با دیدن اسم عموش، با دلنگرانی تماس رو برقرار کرد:
× سلام پسر، برادرِ سر به هوات خونه ی منه، شب بیا اونجا باید باهات حرف بزنم.
الانم باید قطع کنم، فقط زنگ زدم که بهت خبر بدم تا نگرانش نشی.
فعلا پسرم.
_ عمو؟ عمو سوکجین؟
با شنیدن بوق ممتد که نشون دهنده ی قطع کردن عموش بود، با حرص نفس عمیقی کشید و در کشو رو محکم بست، از اتاق بیرون رفتن و بعد ازینکه از قفل بودن در مطمئن شد به سمت خونه ی کیم سوکجین راه افتاد، به هرحال بعدا هم میتونست از شر اون نفرین خلاص شه.
فقط باید تا جایی که میتونست، تهیونگ رو ازش دور نگه میداشت!
میخواست سوار ماشینش بشه ولی با دیدن یونگی که داشت به سمت خونه ی جیمین و یونجی میرفت مکث کوتاهی کرد و با اخم بهش خیره شد، چرا داشت میرفت اونجا؟
ولی به محض بیاد اوردن نیم وجبیش فقط شونه ای بالا انداخت و به نزدیکترین خدمتکاری که نزدیکش بود، دستور داد:
_ وقتی یونگی از خونه یونجی برگشت، ازش پذیرایی کنین.
و بعد، به سمت خونه ی عموش راه افتاد.
.
.
.
جلوی در ایستاد، با نگاه مرددی بهش خیره شد و دستی به پیشونیش کشید.
با شنیدن صدای جیغ لاستیک ماشین از جا پرید و به سمت صدا برگشت، با دیدن ماشین دوجین که به سرعت از پارکینگ خارج شد، تاسفبار سری تکون داد.
تنها کسی که میتونست تا به این حد دوجین رو به جنون برسونه، تهیونگ بود.
دوباره به طرف درِ سفید رنگ خونه برگشت و بالاخره تقه ای بهش زد.
چند ثانیه بعد، صدای پسری که عاشقش بود، تو گوشهاش پیچید.
ESTÁS LEYENDO
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...
