خوش اومدی!

5.4K 1K 211
                                        

رو به روی آینه نشسته بودو موهای بلندش رو با حوصله به یه طرف گیس میکرد، وقتی کارش تموم شد لبخند زیبایی به تصویر خودش تو اینه زد و به آرومی از جاش بلند شد.
دستی به نرمی پارچه‌ی لباسش کشید و با شوق چرخ کوتاهی زد که باعث شد دامن لباسش به زیبایی روی هوا به پرواز دربیاد.
دلش میخواست بدون فکر کردن به چیزی به سمت سالن رقصی که دوک هوا براش درست کرده بود بره و تا میتونه برقصه ولی باوجود اون موجود کوچیکی که حالا تو شکمش جا خوش کرده بود دوک هوا بهش اجازه‌ی رقصیدن نمیداد.
آهی کشید و با لبای آویزون شده روی تختش نشست و دستی به شکمش کشید.

_ این انصاف نیست! تو فقط سه ماهته ولی از همین حالا هم جاتو توی قلب پدرت محکم کردی!
میدونی چقدر مواظبته؟! همش نگرانه که یه وقتی بلایی سرت نیاد.
بااینکه دکتر بهم گفت که فعلا رقصیدن برام ایرادی نداره ولی بازم فکر میکنه که رقصیدنم بهت آسیب میزنه!

دوک هوا که بدون سرو صدا وارد اتاق شده بود با شنیدن حرفای غمگین سارا راجب رقصیدنش لبخندی زد و به سمتش قدم برداشت.
سارا با حس کردن حضورش با ناراحتی سرشو بلند کرد و بهش خیره شد.
دوک هوا کنارش نشست و محکم بغلش کرد.

+ واقعا بخاطر ناراحت کردنت با حرفام متاسفم، فکر کنم زیادی نگران این کوچولوام.
اگه واقعا دلت میخواد که برقصی، فکر نمیکنم که بتونم بیشتر از این جلوتو بگیرم.
ولی لطفا موقع رقصیدن مراقب خودت باش.

سارا با خوشحالی خندید:

_ مرسی، قول میدم که موقع رقصیدن حواسمو خوب جمع کنم تا یه وقتی نیوفتم.

دوک هوا روی موهای سارا رو محکم بوسید و با لبخند ازش جدا شد:

+ من دارم میرم شرکت ولی غروب زودتر میام خونه تا باهم بریم بیرون، باید برای برنده شدن دوجین تو مسابقه شطرنج یه جشن خانوادگی خوب بگیریم.

_ کار خوبی میکنی، مواظب خودت باش، به سلامت.

بعد از رفتن دوجین، لباساشو عوض کرد و از اتاق بیرون رفت.
وقتی به سالن رسید با دیدن یونجی که با وجود شکم برامده‌اش سعی داشت سبد میوه هارو از روی زمین بلند کنه وحشت زده به سمتش دویید و اجازه‌ی اینکارو بهش نداد.

_ یونجی! هیچ معلوم هست که داری چیکار میکنی؟! کدوم زنی رو دیدی که تو ماه نهم بارداریش بخواد یه همچین چیزیو بلند کنه!

یونجی که به شدت بخاطر فشار کار و سنگینی وزن بچه‌ای که تو شکمش بود نفس نفس میزد لبخند خجالت زده ای زد:

+ نه....میتونم هنوز کار کنم، چیزی نیست، نگران نباشین.

_ معلومه که نگرانم!! منظورت چیه که چیزی نیست!
خدای من تو الان باید فقط استراحت کنی.

سارا آهی کشید و یکی از دستاشو دور شونه ی یونجی حلقه کرد:

_ بیا بریم اتاقت، به بقیه می‌سپارم که حواسشون بهت باشه، اگه به چیزی نیاز داشتی بهشون بگو.

𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!Where stories live. Discover now