_ من خوبم، بنظر میاد که هیونگ رسیده باید قطع کنم، فعلا جونگو.
تماس رو بدون اینکه منتظر جواب جونگکوک بمونه قطع کرد و گوشی رو به کناری پرت کرد، به تاج تخت تکیه زد و چشماش رو با آرامشی که حتی خودشم نمیدونست از کجا بدست آورده بست، حتی وقتی که در اتاق باز شد، کوچیکترین حرکتی نکرد.
تخت بخاطر وزن برادرش کمی پایین رفت، نگاه خیره ی مرد رو به خوبی حس میکرد، ولی هنوزم تصمیم نداشت که پلک های خسته اش رو از هم فاصله بده.
پنج دقیقه، ده دقیقه، نیم ساعت!، زمان به کندی میگذشت ولی هیچکدوم قصدِ شکستنِ سکوت سنگین اتاق رو نداشتن.
انقدر زمان گذشت که تهیونگ حس کرد واقعا داره خوابش میبره!
صدای آه خفه ی برادرش توی گوشهاش پیچید، با زبون لبهای خشکش رو تر کرد و با صدای گرفته ای زمزمه کرد:
_ تقصیر جونگو نبود!
دوجین با حوصله کت مشکی رنگش رو درآورد و شلخته وار گوشه ی تخت انداخت:
× میدونم! همه چیز تقصیر خودته، مثل همیشه.
خستم کردی تهیونگ، خیلی خستم کردی.
دارم کم کم به زندانی کردنت تو خونه فکر میکنم!
دلیل اینهمه لجبازیت چیه؟ نمیفهممت!
نمیتونم درکت کنم، نمیتونم بفهمم چرا داری اینکارو با خودت و ما میکنی.
بس کن تهیونگ، دست از این کارات بردار.
بالآخره چشمهاش رو باز کرد و به چهره ی غمگین هیونگش خیره شد، واقعا داشت چیکار میکرد؟ نمیدونست، دیگه هیچی نمیدونست.
دوست داشت فقط از جاش بلند شه و بی دلیل جیغ و داد راه بندازه!
دوست داشت تمام وسایل این اتاق رو بی هیچ فکری خرد و خاکشیر کنه، دوست داشت خودش رو به در و دیوار بکوبونه، تهیونگ عصبانی بود! از چی؟ نمیدونست!
بی هوا از جا پرید و در اتاق رو باز کرد، بیرون رفت و جلوی نامجون که مشغول نوشیدن قهوه ی داغش بود ایستاد و بلافاصله با جدی ترین لحن ممکن گفت:
_ میخوام وسایل اتاقِ مهمان رو خرد و خاکشیر کنم!
نامجون نگاه از کتاب قطورش گرفت و با حوصله ماگ لبریز از قهوه اش رو، روی میز گذاشت.
کتابش رو بعد از گذاشتنه یه بوک مارک ساده بست و به چشمهای پسری که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد:
+ چرا؟
_ چون عصبانیم!
لبخندی زد و پاهاش رو، روی هم انداخت:
+ چرا؟
کلافه چرخی به چشمهاش داد و یه پاش رو با حرص به زمین کوبید و غرید:
_ نمیدونم! بذار وسایل رو بشکنم!
حالم خوب نیست، بذار داد بزنم، عصبانیم، حرص دارم، بذار خالی شم، میخوام گریه کنم، میخوام خودمو بزنم، میخوام آروم شم.
آهی کشید و از جا بلند شد، وارد اتاق شد و دست دوجینی که روی تخت نشسته بود رو گرفت و کشید تا از اتاق بیرون بیارتش، بعد به سمت تهیونگی که انگار تو وجودش آتیش روشن بود برگشت و با اطمینان اجازه داد:
YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...
