می‌تونستیم باهم درستش کنیم.

3K 689 222
                                    

خب، سلام گوگولی ها^^
بچه ها کامنت و ووت فراموش نشه لطفا 😚
کلی بابت این پارت خون و دل خوردم)=
اهنگ این پارت رو تو چنلم گذاشتم، اگه میتونین حتما باهاش گوش بدین چون خیلی باحال تر میشه^^
_________________

به محض ایستادن ماشین، با ارامش کمربندش رو باز کرد و بی هدف به پاهاش خیره موند.
دلش نمیخواست که برگرده خونه.
تو خونه همیشه اذیتش میکردن.
سورا ازونجا متنفر بود.
این عمارت، با تمام شکوهش، هیچوقت بهش حس خونه رو نداده بود.
اگه الان برمیگشت، باید تا ساعتها حرفا و تهدید های مادرش رو تحمل میکرد، توی اتاقش حبس میشد و سرش داد میزدن تا بخودش بیاد و آبروی گرانقدر خاندانش رو بااین مسخره بازیا نبره!
مسخره بازیا...عشق برای خانواده اش چیزی جز یه مسخره بازی ساده نبود!
لبخند بی روحی روی لب هاش نشست، به هرحال اینا چیزی نبودن که بتونن شکستش بدن.
سورا خیلی قوی تر ازین حرفا بود که بخواد با شنیدن این چیزا عقب بکشه.

_ ساعت ده شبه، میدونم که بدجوری اون داخل منتظرن تا من برگردم.

پوزخند تلخی زد.
همون‌طور که کوله اش رو از صندلی عقب ماشین برمی‌داشت اینبار به طعنه حرفش رو ادامه داد:

_ خیلی نگرانمن، چون دیر کردم.
حتی به تماس هاشونم جواب ندادم...حتما خیلی عصبانی شدن!

در ماشین رو باز کرد و بی توجه به صدای نگران ووبین، ازش پیاده شد.
پسر دنبالش دویید و دستشو گرفت، ولی حتی اینم باعث نشد که به طرفش برگرده.
همون‌طور که بی تفاوت به حرفایی که پسر با استرس بهش میزد سری تکون میداد، دست برد تو کیفش تا جاسوییچیش رو پیدا کنه.
وقتی یه دستی نتونست پیداش کنه، کلافه دست دیگه اش رو از گره دستهای ووبین بیرون کشید و دوباره به جون محتویات داخل کیفش افتاد.

+ سورا با توام...چرا گوش نمیدی به حرفام؟

بالاخره جاسوییچی نفرین شده اش رو از تو جیب بغل کیفش بیرون کشید و جلو رفت تا درو باز کنه:

_ برگرد خونه، من حالم خوبه پس نگرانم نباش، باشه؟ همه چیز خوبه پس لطفاً برو.
شب بخیر.

و بلافاصله در رو به روی صورت همیشه نگران پسر بست.
چند لحظه پشت در ایستاد و وقتی از رفتن ووبین مطمئن شد، با قدم های محکم به سمت عمارت راه افتاد.
فقط تا قبل ازین که به در اصلی برسه وقت داشت که خودشو از نظر ذهنی برای رویارویی‌ با چیزی که اون داخل منتظرش بود، آماده کنه.
میترسید؟ اصلا! دیگه چیزی به اسم ترس تو وجودش حس نمیشد.
سورا فقط از دوباره شنیدن اون حرفای تکراری خسته بود.
به محض باز کردن در، سیل فریاد ها روی سرش آوار شد.
ولی عجیب بود، خیلی عجیب.
چون مخاطب اون فریاد ها خودش نبود!
با کنجکاوی گردن کشید تا بتونه اون مخاطب بیچاره رو پیدا کنه.
هرچند که براش کاملا قابل حدس بود که اون بخت برگشته کیه!
و وقتی که چند قدم جلوتر رفت، فهمید که حدسش درست بوده.
جونگ‌کوک وسط حال بین مادر و خاله اش ایستاده بود و بدون اینکه حتی کوچیکترین تکونی بخوره، سرجاش میخکوب شده بود.
سورا پوزخندی زد و با تأسف سری تکون داد.
برادر بخت برگشته اش زیادی ترسو بود.
البته هنوز یادش نرفته بود که چطوری شب قبل خودش هم تو یه همچین موقعیتی قرار گرفته بود.
هنوزم یادش بود که شب قبل، چطور تا صبح از ترس تو خودش جمع شده بود و می لرزید.
ولی سورا صبح همون روز بخودش قول داده بود که دیگه هیچوقت نترسه.
اگه الان میترسید معلوم نبود که چه بلایی به سر زندگی و عشقش میومد.
آهی کشید و زیرلب زمزمه کرد:

𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora