در اتاق رو به آرومترین حالت ممکن بست و با عجله به سمت تخت بزرگی که وسط اتاق بود دویید و شیرجه زد روش، دستاش رو دو طرف صورت پسر گذاشت و به ارومی تکونش داد:
_ جونگو، جونگو بیدار شو جادوگرای شهر آز برگشتن!
وای بدبخت شدیم، کی اخه کله ی سحر برمیگرده خونه!جونگکوک به محض شنیدن حرفای تهیونگ مثل برق گرفته ها از خواب پرید و سرجاش نشست، دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه ولی با شنیدن صدای پا و حرف زدن خاله و مامانش چشماش از ترس گرد شد و هینی کشید.
با نزدیکتر شدن صدا ها دستپاچه نگاهی به اطرافش انداخت ولی وقتی جای مناسبی برای مخفی کردن چشم آبیش پیدا نکرد با عجله یه دستش رو دور کمر پسر حلقه کرد و اون رو به خودش چسبوند، با دست دیگش ملحفه ی مشکی رنگش رو گرفت و روی خودشون کشید، جوری به هم چسبیده بودن که هرکسی اگه زیاد دقت بخرج نمیداد فکر میکرد که فقط یه ادم زیر اون ملحفه خوابیده.
تهیونگ شوک زده دو دستی پارچه ی لباس جونگکوک رو چسبید و سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه، اگه میفهمیدن کار جفتشون تموم بود!
قلبش با سرعت وحشتناکی خودش رو به قفسه سینه اش میکوبید و این اصلا خبر جالبی برای پسری که مشکل قلبی داشت نبود!
آهی کشید و چشماش رو بست، فقط باید روی منظم شدن تنفسش تمرکز میکرد.
ولی اینکار غیرممکن شد وقتی که در اتاق با صدای تق آرومی باز شد.
جونگکوک ناخودآگاه دستاش رو بیشتر از قبل دور بدن پسر پیچید، بیشتر از این نمیتونستن توی هم گره بخورن!
ضربان شدت گرفته ی قلب تهیونگ رو داشت روی سینه ی خودش حس میکرد و این حتی استرسش رو بیشتر میکرد!× جونگکوک خوابیده، پس یعنی سورا تنهایی رفته بیرون؟ این دختره ی خیره سر!
و بعد، کوبیدن در باعث پریدن هردو پسر شد.
بااینکه بسته شدن در خبر از بیرون رفتن هانا رو میداد ولی هیچکدوم از پسرها جرات نداشتن که از زیر مکان امنشون بیرون بیان!
چند دقیقه بعد، وقتی که کاملا از تنها بودنشون مطمئن شدن، پسر مو مشکی بوسه ای روی پیشونی چشم آبیش نشوند و کف دستش رو، روی سینه ی پسر گذاشت و زمزمه کرد:+ نترس عزیزم، رفتن.
تهیونگ نفس حبس شده اش رو بالاخره بیرون داد و سرش رو کمی کج کرد تا بتونه چشمای پسر رو، توی اون آشفته بازار پیدا کنه:
_ خوبم، فقط یذره شوکه شدم.
حالا چجوری بریم بیرون؟به آرومی پچ پچ کرد و باناامیدی لبهاش رو آویزون کرد، جونگکوک بالاخره ملحفه رو کنار زد و با بیچارگی نالید:
+ چرا هر دفعه لو میریم؟
ای بابا، ملت هرشب دختر میبرن خونه کسی بهشون نمیگه خرت به چند من!تهیونگ سرجاش نشست و به آرومی زد پس کله ی جونگکوک، پچ پچ کنان غر زد:
_ خوشم باشه، که دختر بیاری خونه ها؟
یه دختری ازت بسازم من!پسر مومشکی با تعجب نگاهی به چهره ی جدی تهیونگ انداخت و ترسیده از خودش دفاع کرد:
+ دخترم کجا بود بابا، بر فرض مثال گفتم دختر میارن که کارای خاکبرسری بکنن!
چشم غره ای بهش رفت و تابی به موهای خوشرنگش داد:
_ باشه پس منم از فردا بر فرض مثال میرم به همه...
با دیدن نگاه جدی پسرِ دیگه مکثی کرد و بعد مردد ادامه ی جمله اش رو تغییر داد:
_ میرم به همه گل میدم، گل خوبه، گل دادن به بقیه کار پسندیده ایه!
وقتی خیالش از بابت ادامه ی حرف چشم آبیش راحت شد سری تکون داد و از جا پرید و به آرومی گفت:
+ اول بیا لباسهامون رو عوض کنیم، بعد یه فکری به حال بیرون رفتنمون میکنیم.
بعد از عوض کردن لباسهاشون با ترس و لرز از اتاق بیرون رفتن.
انگار که شانس بهشون رو کرده باشه با دیدن سکوت و خلوت بودن عمارت به تمام قوا به سمت دروازه دوییدن و بالاخره، نجات پیدا کردن!
تو تمام مدتی که به عمارت کیم برسن، تو خیابون با خوشحالی دوییدن و خندیدن، با بازیگوشی از سر و کول هم بالا رفتن و بخاطر موفقیتشون در فرار کردن از خواهرهای چویی، ذوق زده بودن!
البته همه چیز میتونست عالی پیش بره اگه با هوان سام، پسر ارشد جئون دیدار نمیکردن!____________
حالا نمیخواستم اپ کنم ولی دیشب به یکی قول دادم که امروز اپ میکنم، سو هیر یو ار!
لطفاً با کامنت ها و ووت هاتون خوشحالم کنین!Esam💜💙

DU LIEST GERADE
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...