دستهاش رو روی کلاویههای سفید و مشکی پیانوی گرون قیمتی که تو سالن رقص بود، گذاشت و شروع به نواختن یکی از بهترین قطعههایی که بلد بود، کرد.
جیمین به زیبایی رقصید و به سبکی پر قو در هوا چرخید. ولی بااین حال خودش هم میدونست که نمیتونه به زیبایی و بی نقصیِ همیشه برقصه، نه وقتی که بهترین دوستش از رقصیدن منع شده بود!
آهی کشید و ناگهان سرجاش ایستاد. یونگی بلافاصله بعد از دیدن این صحنه، دست از زدن کشید و بهش خیره شد، نیازی به پرسیدن نبود، یونگی به خوبی دلیل حالِ بد اون رو میدونست!
جیمین روی زمین نشست و از تو آینه به تصویر خودش خیره شد. احساس بدی در وجودش ریشه دوانده بود.
خیره به تصویر سردرگم خودش، زمزمه کرد:
_ من چطور میتونم برقصم وقتی که تهیونگ از این کار منع شده؟!
+ با نرقصیدن تو، همه چیز درست میشه؟ مشکلاتش حل میشه؟
_ نه، ولی حداقل تهیونگ بیشتر از این ناراحت نمیشه.
یونگی شونهای بالا انداخت و از پشت پیانو بلند شد.
+ تصمیم با توست!
تو بیشتر از من میشناسیش.
گوشهی ابروش رو خاروند و کنار جیمین ایستاد و از بالا بهش خیره شد. مردد پرسید:
+ راستی، فردا یه اجرا دارم، میای؟!
جیمین سر بلند کرد و با خجالتزده پیشنهادش رو رد کرد:
_ من واقعا متاسفم هیونگ، ولی فردا قراره برم کلینیک هوسئوک هیونگ و تو کارهاش بهش کمک کنم.
آهی کشید و بی هدف سر تکون داد. به هرحال اونقدرا هم امیدی به اومدنش نداشت.
+ نه اشکالی نداره. خب من دیگه میرم، به اون بچه هم سلام برسون.
_ اون بچه الان طبقهی بالاست!
چرا نمیری یه سر بهش نمیزنی؟
+ کار دارم!
فعلآ مین مین!
_ فعلا هیونگ.
به آرومی زمزمه کرد و دوباره تو عالم خودش غرق شد.
بی محابا آیندهاش رو به همراه هوسئوک تصور کرد و بخاطر شیرینی این قضیه لبخند عمیقی روی لبهاش نشست.
جیمین با داشتن هوسوک، قطعا خوشبخت ترین مرد دنیا میشد!
یونگی کاپشن مشکی رنگش رو از روی مبل قاپید ولی قبل از این که بیرون بره با صدای خواهرش ایستاد و به سمتش برگشت.
+ نونا، چه عجب سرکار نیستی!
سالی چشمهاش رو چرخوند و برادر کوچیکترش رو بغل کرد. چند وقتی از آخرین دیدارشون میگذشت.
_ زیاد حرف میزنی یونگ!
بیا یه ذره بشین، چخبره بااین عجله سرت رو میندازی میری!
+ کار دارم نونا، فردا با گروه یه اجرا داریم، باید تمرین کنم.
YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...
