وحشتزده ساعت رو چک کرد.
دو ساعت تاخیر داشت، رانندهاش رو پیچونده و حتی به کلاسش هم نرفته بود!
عالی نبود؟!
نفسش رو کلافه محکم بیرون فرستاد و بالاخره وارد عمارت شد.
جونگکوک از دعوا و مجازات شدن نمیترسید، اون فقط از داد و بیداد و تهدیدهای بی وقفه مادرش، متنفر و فراری بود.
همونطور که حدسش رو میزد، به محض پا گذاشتن به سالن، مادرش با عصبانیت به سمتش هجوم برد و فریاد زد:_ کدوم گوری بودی؟! چطور جرات کردی که کلاستو بی خبر از من کنسل کنی؟!
تو این همه مدت کجا بودی؟!
تو فقط مایهی آبروریزی خانوادهی مایی، از این که بگم پسری مثل تو دارم شرم میکنم.جونگکوک اما بی حس نگاهش رو از چشمهای عصبانی مادرش گرفت و به دست راستش داد و با خودش فکر کرد:
+ چطور ممکنه سرمای دستش، هنوز هم روی دستم مونده باشه؟!
مادرش با مشت به شونههاش کوبید ولی جونگکوک هیچ دردی رو حس نمیکرد، چون تمام حواسش پی چشمهای آبی رنگ اون پسر عجیب بود.
هانا با دیدن سکوت پسرش بیشتر عصبانی شد، اون منتظر شنیدن یه جواب یا یه دلیل قانع کننده بود ولی جونگکوک فقط بی هیچ حرفی به دستش خیره شده بود.
بالاخره تسلیم شد و عقب گرد کرد._ گمشو!
جونگکوک بازهم بی حرف، کوتاه سری تکون داد و با قدمهای آروم از پله ها بالا رفت.
روی تخت دراز کشید و لبخند عمیقی زد.+ اگه دفعه بعدی بغلش کنم، ناراحت میشه؟!
روی شکم چرخید و گوشیش رو از جیبش بیرون آورد.
+ اگه الان بهش زنگ بزنم، مسخرهام میکنه؟!
پوفی کشید و دوباره به پشت دراز کشید.
+ اصلا زنگ بزنم چی بگم بهش؟!
گوشیش رو پرت کرد کنار و با ناراحتی چشمهاش رو بست.
+ نباید انقدر بهش بچسبم مگه نه؟!
ممکنه حوصلهاش ازم سر بره.صدای زنگ گوشیش که بلند شد با بی حوصلگی نگاهی بهش انداخت، به محض دیدن اسم تهیونگ روی صفحه گوشیش، مثل فنر از جا پرید و بلافاصله جواب داد:
+ سلام خوبی؟!
تهیونگ به زیبایی خندید و به آرومی جواب داد:
_ سلام جونگو، خوبم.
جونگکوک نمیدونست چطور ولی به طرز عجیبی حس کرد که حال اون پسر چشم آبی رو به راه نیست:
+ کلیشهوار یا واقعی؟!
تهیونگ لحظهای مکث کرد و درنهایت جواب داد:
_ کلیشه وار! ولی خب، طبیعیه مگه نه؟! چون من توی اون مسابقهی لعنتی دوم شدم!
جونگکوک بی هدف دستی به بالشت طوسی رنگش کشید و با مهربونی گفت:
![](https://img.wattpad.com/cover/205314800-288-k298575.jpg)
YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...