_ تهیونگ! انقدر لجبازی نکن، با قایم شدن تو بغل دوجین نمیتونی چیزی رو عوض کنی پسر کوچولو!
تهیونگ اما بی توجه به حرفای پدرش، بیشتر از قبل تو بغل برادرش فرو رفت و محکم تر بهش چسبید تا دوک هوا نتونه جداش کنه!
صدای خفهای از تهیونگی که صورتشو به سینهی برادرش پرس کرده بود بلند شد:
+ من نمیام پیش اون دکتره!
سارا با کلافگی دستشو دور تهیونگ گذاشت تا اونو از بغل دوجین بکشه بیرون ولی تنها چیزی که نصیبش شد صدای جیغ گوشخراش پسر کوچولوی پر دردسرش بود.
× باشه باشه، جیغ نکش!
دوک هوا موهاشو با دستش به عقب هل داد و نگاه پر حرصی به دوجینی که بی تفاوت رو به روشون نشسته بود و اجازه میداد که برادر کوچولوش عین کوالا بهش بچسبه، انداخت.
دوجین به محض دیدن نگاه پر حرص پدرش آهی کشید و به آرومی زمزمه کرد:
~ خودش یدفعه اومد بهم چسبید! به من چه!
× تهیونگ، اصلا نمیفهمم که دلیل اینکار زشت الانت چیه!
تا یه ساعت دیگه تو نوبت دکتر داری و الان لج میکنی و میگی که نمیخوای بری؟!
+ من از آمپول میترسم! از اون دکتره هم بدم میاد! همیشه بهم دروغ میگه که شربت مینویسه ولی بازم من باید آمپول بزنم!
_ قول میدم که ایندفعه نذارم آمپولت بزنن، قبوله؟!
+ نه!
تهیونگ گفت و دوباره پارچهی تیشرت برادرش رو محکم بین مشتای کوچیکش گرفت.
سارا با التماس به دوجین خیره شد و به آرومی لب زد که یکاری بکنه.
نفس عمیقی کشید و همونطوری که تهیونگ به بغلش چسبیده بود از جاش بلند شد:
~ بیاین بریم دکتر!
از اولشم باید منو بلند میکردین نه اینکه این نیم وجبی رو ازم جدا کنین!
و بی توجه به دهن باز مونده از تعجب سارا و دوک هوا از عمارت بیرون رفت!
.
.
.
.
.
_ متاسفم اما پسرتون فعلا شرایط عمل رو نداره!
دوک هوا با بهت به مردی که رو به روش نشسته بود خیره شد و با نگرانی گفت:
+ منظورتون چیه؟! چرا پسرم شرایط عمل رو نداره؟!
_ آقای کیم، پسرتون آسم داره و این عمل قراره طولانی باشه! بیهوش کردنش اونم تو یه همچین وضعیتی که داره واقعا ریسک بزرگیه.
دوک هوا کلافه از جاش بلند شد و جلوی میز دکتر ایستاد:
+ پس ما الان باید چیکار کنیم؟! اینجوری که دیگه هیچوقت نمیشه عملش کرد!
دکتر لی لبخند محوی زد و با دستش به دوک هوا اشاره کرد که بشینه:
_ لطفا آرامش خودتونو حفظ کنین!
آسم تهیونگ دائمی نیست، بعضی از بچه ها تو این سن به دلایل مختلفی دچار آسم میشن، ولی بیشتریا بعد از چند سال خود به خود درمان میشن.
آسم تهیونگ شدید نیست و احتمالا در حدود سن ده تا بیست سالگیش کاملا رفع بشه، اون موقع میشه عملش کرد.
نگران نباشین، تا اون موقع تهیونگ میتونه تحت نظر من یا یه پزشک دیگه بمونه تا شما بابت اوضاع سلامتیش خیالتون راحت باشه.
دوک هوا نفسشو بیرون داد و بعد از خداحافظی از اتاق دکتر بیرون اومد.
به سمت تهیونگی که روی پاهای برادرش لم داده بود و بستنی میخورد رفت و به نرمی لپشو کشید.
+ دوجینی پسرم شماها برین خونه، من باید برم شرکت.
_ بابا میشه امشب باهات درمورد یچیزی حرف بزنم؟!
دوک هوا لبخند گرمی زد و پیشونی پسر بزرگش رو محکم بوسید:
+ امشب زودتر از شرکت میام تا باهم حرف بزنیم، خوبه؟!
دوجین با خوشحالی سری تکون داد و بعد از خداحافظی با پدرش، تهیونگ به بغل از مطب بیرون رفت.
.
.
.
.
.
_ یک، دو، سه، خوبه!
حالا حرکت بع...تهیونگ! چندبار بهت گفتم که نرمش نکرده این حرکات رو نرو!
سارا به سمت تهیونگی رفت که حالا با نیش باز روی زمین نشسته و پاهاشو صدو هشتاد درجه باز کرده بود.
سارا نگاهشو به جیمینی داد که برعکس پسر لجباز خودش به آرومی مشغول نرمش کردن بود.
با حرص به جیمین اشاره زد و رو به تهیونگ گفت:
_ یذره از جیمین یاد بگیر! ببین چقدر خوب داره قبل از رقصیدن نرمششاشو انجام میده!
تهیونگ با ناراحتی لپای تپلشو باد کرد، جیمین وقتی این صحنه رو دید به سرعت روی زمین نشست و پاهاش رو صدو هشتاد درجه باز کرد.
× خاله سارا ببین، منم همون کارو کردم، بیا منو هم دعوا کن!
سارا با بهت به جیمینی که حالا مثل یه ستارهی دریایی تنبل کف سالن چسبیده بود، نگاه کرد و با خستگی نفس عمیقی کشید.
این دوتا درست بشو نبودن!
سری از روی تاسف تکون داد و بهشون گفت که حرکاتشو دنبال کنن.
.
.
.
.
.
آروم روی زمین سرد عمارت قدم برداشت، جلوی مادر و خالهاش ایستاد و با ترس بهشون خیره شد، خواهرش روی مبل کنار مادرشون نشسته بود و با موهاش بازی میکرد.
میدونست که سورا همهی کارایی که کرده بود رو به مادرش لو داده، اب دهنش و با ترس به سختی پایین داد و دستای لرزونش رو تو جیبای کوچیک شلوار مشکیش پنهون کرد.
بیشتر ازینکه از مادر خودش بترسه، از خالهاش میترسید!
اون زن خیلی براش ترسناک بنظر می رسید.
چند لحظه بعد، صدای سرد اون زن تو عمارت اکو شد و قلب پسر بچهی کوچیک و از ترس به لرزه انداخت:
_ تو یِه وارث بی لیاقت برای این ثروتی!
باید یاد بگیری که چطور درست رفتار کنی تا شأن خانوادت رو زیر سوال نبری! باید تنبیه بشی تا یاد بگیری چطور باید درست بزرگ بشی!
پسر بچه با چشمایی که از ترس گشاد شده بود به زن رو به روش خیره شد، مادرش با حرص بهش توپید:
+ یادت نره پسرم، تو باید بهتر از اون برادر بی خاصیتت باشی، اینجوری شاید پدر احمقت ازینکه ولم کرده احساس حماقت کنه!
مینا آه نمایشی کشید و با تمسخر خواهر کوچیک ترش رو اروم کرد:
_ اروم باش هانا، اون بالاخره یه روزی به اشتباهش پی میبره!
و تو، برو به اتاقت و منتظر تنبیهت باش!
پسر بچه با بغض سری تکون داد و با قدمای نامتعادل و کوچیکش به سمت اتاق خواب بی روحش رفت.
اون باید مثل یک وارث خوب و لایق بزرگ میشد، چون اون جئون جونگکوک بود، وارث بخش عظیمی از ثروت پدر و مادرش!
_______________________
ورود کوکی کبیر و تبریک میگم(کوکی را در بغل خواننده هایش می اندازد) بگیرین بچه رو😂💜💙
امیدوارم این پارت و دوست داشته باشین 💜💙
Esam💜💙
YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...
