Haumea 22

3.5K 809 563
                                    

〚  Episode 22   〛
 
____________
روی تخت نشست و به این فکر کرد دوباره و برای همیشه باز هم دیر کرده ؛ چقدر بد شانسی میتونست توی زندگیش داشته باشه؟ تا کجا میتونست ادامه داشته باشه نمیدونست ؟

شکه بود ، خیلی شوکه بود از چیزی که دیده بود ، اینکه بکهیون هیچوقت بهش تعلق نداشته و نخواهد داشت مثل یه سیلی توی صورتش کوبیده شده و از خواب شیرینی که داشت بیدارش کرده

سیلی که انگار یه دست اهنی سه برابر خودش بهش زده بود و سمت چپ بدنش رو خورد کرده بود

قلبش هم اون میون خبری ازش نبود و هیچ نشونی از خودش نمیداد
انگار که مرده بود !

همش تقصیر خودش بود و با تموم وجود دوست نداشت کسی به بکهیون چیزی بگه! اون مقصر نبود ، هیچ عیبی نداشت اگر اون ادمی که دیده بود دوست پسرش بوده باشه

نه ازدواج کرده بود و نه حتی قرار میذاشتن با همدیگه
هیچ چیزی جز دیانا مابینشون نبود که بهم وصلشون کنه پس چرا باید اینطوری باهاش برخورد میکردن

صدای در اتاق باعث شد سرش رو بالا بگیره و با دیدن بکهیون لبخند بزنه
امگای مقابلش حتی از حسش خبر نداشت پس برای چی باید سرزنشش میکردن؟

چانیول : متاسفم بابت رفتارشون ، خیلی سریع هرچی بخوان میگن

بکهیون خیره نگاهش کرد : میخواستم بهت بگم!

ابروهاشو بالا داد : چیو؟

بکهیون : این که از یکی خوشم میاد ... اینکه ... یکی هست

سر تکون داد : ولی تموم این مدت نشد ، نشد بهت بگم چون وقتی تصمیم میگرفتم بگم یه اتفاقی میفتاد

گلوی خشک شده ش رو با اب دهش تر کرد : نمیخواستم اینطوری بفهمی اما میخواستم تو اولین نفر بفهمی

به چشمای چانیول نگاه کرد : این مدت اونقدر بهم نزدیک شدیم و حکم صمیمی ترین دوست و ادم رو برام داری!

لباشو روی هم فشرد : من میخواستم واقعا بهت بگم چانیول

گیج نگاهی به اطراف کرد و چانیول متوجه کلافگیش شد

سمتش رفت : میفهمم بک ... عیبی نداره

با بغل کردنش ، پشت کمرش رو نوازش کرد : خودتو ناراحت نکن ...
بچه ها هم یکم دیگه میفهمن و به خودشون میان

بکهیون : اون دوستمه ... چندسالی هست که میشناسمش! ... ولی بخاطر شغلش مدت زیادی خارج از کشوره! امروز ... تازه رسیده بود و خواستم بیاد که ببینمش چون ... دل تنگش بودم

چشم بست و دستاش روی کمر بکهیون مشت شد ؛ بکهیون دل تنگ اون هم میشد اما فقط بعنوان الفایی که بهش وابسته بود نه الفایی که بهش علاقه داشت

بکهیون : قرار نبود زیاد بمونه ... فقط چند دقیقه و بعدش میرفت چون نگران بودم دیانا اذیت بشه ... بهش گفتم فقط یه چند لحظه و بعدش بره ... نگران بودم فرومون هاش باعث بشه دیانا اذیت بشه! بعد از نزدیک 3 ماه اومده بود و من

HaumeaWhere stories live. Discover now